تماشاخانه طلوع
می خواهم اشک باشم و بر سیلی بتازم .
می خواهم پرنده باشم و به حال آسمان بگریم .
من پوپکی هستم که با دست بادها
مانند پرچمی
به تزلزل افتاده ام
و تحمل و توان آسیب را ندارم .
ای ملکه خورشید پرست
مرا به تماشاخانه طلوع آدینه ببر
تا دمی را در آئینه های
بی انتهای ابدیت تکرار شوم .
شاید درمیانه راه
در کهنسال ترین غارعرفانی بوسعید
به حلقه سماع بپیوندم .
مرا به دیار شعاع های
رایحه معطر نرگسها برسان
که فراموشی طویل المدت دیدگانم
قرنهاست چهره غنچه ها را
از یاد برده است .
آیا باور داری که
همه به لالایی فرشتگان ابدیت محتاجیم ؟
اگر از شیرابه های بانوی بابونه های رباب
به خواب می رفتم
اینقدر برای دستان مهربانی اغیار
و دامن محبت مادرانه له له نمی زدم .
دیریست که تکرر
خارهای حاشیه همین حوالی
به رشد و نمو دامن می زنند
و مکررا سنگ خار مغیلان را
به سینه می کوبند .
آیا می دانی آنها زمانی
با برنوهای بزرگ میرزا کوچک خان جنگلی
خوار شدند ؟؟
آیا می دانی برای حفظ آبرو
برگهای زرد و سرخ پائیزی
بر زخمهای مظلوممان استتار گردیدند ؟
هر بامداد که از کپر نیمه سوخته ام
به بیرون سرک می کشم
به یاد عالم ناسوت می افتم
و بی تحرک و بی اختیار
به انتهای جنگل تاریک و مرطوب
خیره می شوم .
کجایی ؟؟
کجایی ؟؟
بیا تا بذر خود آگاهی و باور را
به تمام آدرسهای جهان
ارسال کنیم
و نگذاریم ریشه های فرهنگ اساطیریمان
روز بروز به دست
بادهای صد و بیست روزه
خشک و متفرق شوند .
باقر رمزی باصر
بسیار زیبا و دلنشین بود
تز خوانش آن مسرور شدم
قلمتان جاودان