.
( رفیق بی کَلک )
.
مادرِ من مادرِ من
ای همه یِ باورِ من
.
یادم میاد اون قدیما
زمستونا ، تابستونا
وقتی شب از راه میرسید
تاریکی از پنجره ها
سَر میکشید به خونه ها
بغض تو گلوم پیله میکرد
غم تو دلم گولّه میشد
اونوقت تو بودی از پسِ
غصه ها در میومدی
.
زمستونایِ سرد سرد
پشت در خونه یِ گرم
برف تو کوچه قُلّه میشد
آتشِ غصه هایِ من
خاموش میشد با خنده هات
.
گرمی و آرامشِ آن
اطاقِ سردم تو بودی
شادابی و سرخیِ این
چهره یِ زردم تو بودی
رو راست بگم مادرِ من
دوایِ دردم تو بودی
.
امّا الان که رفته ای
صورتِ خود نهاده ام
به خاکِ تو ، به سنگِ تو
حیف نشد بوسه زنم
دست و پایِ قشنگِ تو
من که وجودم از تو بود
کاش میشدم به رنگِ تو
.
فرصتا رفته از کَفم
کاش میشد دست به سینه
یه عمر نوکرت باشم
حیف نشد ....
مونده به یادگار برام
شونه ای و یه آینه
چادر نماز و عینکت
.
راسته میگن که مادرا
میونِ عاشقا تَکن
اگر که دلگیرم باشن
با اخماشم با نمکن
باید بگم که مادرا
رفیقای بی کَلکن
.
بهشت و جنتِ خدا
سند خورده بنام تو
باید ببالد به خودش
افتاده زیرِ پای تو
.
.......حبیب رضائی رازلیقی
.
بسیار زیبا و با شکوه بود
در وصف مادر