آه ای مرد !
ای مرد لعنتی !
ببین شکسته طلسمِ بودنت ...
به وزنِ عشقِ نگاهِ زنی افسرده ...
و ناباور به انسانیتِ خویشتنش !
آه ای مرد !
ای مرد لعنتی !
ببین خمیده قامتِ بی نیازیت ...
بر حسرتِ نگاهِ فرزندِ غرور ...
که دهان گشوده بر دستانِ خالی از جهان تو!
آه ای مرد !
ای مرد لعنتی !
ببین له شده رویای عاشقیت ...
بر حجمِ هجومِ لاشخورانِ حریص...
که لانه کرده اند بر آستانِ خانه ات !
ای مرد !
که سر بر آورد ه ای از میانِ صد لعنتِ عیان !
و در میانه ی بهشتِ کورِ آتشین ...
شمارگانِ پینه ی دست خود را ..
در احتیاجِ زندگان نثار کرده ای !
و اشکی از رگانِ زنده ی خودت ...
بر اشتیاق آرزوی خفته در کلامِ شعر ...
به جای جای واژگانِ عاشقانه و غمین ..
روان نموده ای نهان !
ای مرد !
که مرگ پس می زند تو را ...
و کم می آورد تابوت ، ازحجمِ ذهن تو
و زن وار می زایی از خاکسترت هنوز...
هزار زن !
هزار مرد ... و هزار امید !
وعمقِ نگاه را....
با گردنی افراشته ...
نگاهبانی هنوز !