نمی کند جز به اشتیاقش درون این سینه آه من گل
مگر که چون صبح صادق آنی کند در آئینه ماه من گل
کم از حیائش صفا ندزدد نگاه آئینه خوی قلبم
چو می کند دمبدم از آن طُرّه چون بهار انتباه من گل
ببین که در جلد خود نگنجم که دل به حسنش ربود از من
چه حیرت است این که کرده است از جمال او در نگاه من گل
ثواب دارد فراتر از حد غبار از آئینه ای زدودن
که جز به یک اعتنا شکوفا نمی کند پیش راه من گل
کسی چو من حظ نمی برد از شمیم گیسوی مشکبارش
چه باکم است از عقوبت آیا که می کند از گناه من گل
بر اینم است اعتقاد راسخ که از ازل تا کنون بلاشک
نه رُفته خار از مسیر من شر، نه رُسته از اشتباه من گل
تبسّمی کرد و غنچه کرد آرزو که کاش از نسیم رحمت
به عشوه ای اینچنین شکستن کند به طرف کلاه من گل
نبرده پی هرگز آن که چون من نبوده عاشق به هیچ عنوان
که پیش و بیش از سحر نخواهد دمد چرا در پگاه من گل
نبسته ام طرفی از جنون جز همین که چون غنچه سر ببازم
شهید عشقم که بی محابا دمیده در قتلگاه من گل
طراوت انگیز قلب ما شد طلوع چشمش به بزم گلشن
ببین مبرهن دلیل روشن از ابتهاج گواه من - گل -
به حیرت افکنده ای نظر بر منی که بی بال و پر ترینم
نمی دهد جز به بارگاهت امید بی سر پناه من گل
مقیم حیرت سرای عشقم هراسم است از چه غیر حرمان؟
به خود نبالم چرا کند چون کرشمه ای دلبخواه من گل
غزلی ناب و زیبا بود