دخترِ همسَیَه
دختر همسایه
دخترِ همسَیَه خِیْ او لاخِ مویِش مُورْ بُکُشت
دختر همسایه با آن تار مویش مرا کشت
او دو چِشمِیْ بَدُمی، تِفتونِ رویِش مُور بُکُشت
آن دو چشمان بادامی، گردی صورتش مرا کشت
طُرفَه و خوشهیکل و خوش ساق و سُمب و خوش اَدا
خوشگل و خوش هیکل و خوش پَر و پا و خوش رفتار
طاقِ ابرو، چینِ مو، قُرِّ گُلویِش مُور بُکُشت
کمان ابرو، چین مو و برآمدگی زیر گلویش مرا کشت
چِش وَکِندَه مثلِ کوگِ راه مِرَفت دی کوچِه باغ
چشم دریده(بی حیا) مثل یک کبک راه می رفت در این کوچه باغ
سِلِّۀ انگور و انجیر و هلویِش مُور بُکُشت
سبد انگور و انجیر و هلویش مرا کشت
او بهجِی اُو، هَمِّۀ کوچَهرْ گُلُو پَشو مِکِرد
او بجای آب پاشی، کوچه را گلاب پاشی می کرد
چون خودِش گُل بو، بُرارجو، عطر و بویِش مُور بُکُشت
چون خودش گل بود برادر جان، عطر و بویش مرا کشت
وَختِ راه رِفتَن هَمِهشْ خُورْ تُو مِدا او بیحَیا
موقع راه رفتن، همه اش خود را تاب می داد آن بی حیا
وَختِ نِقَّلی مِکِردِش گفتوگویِش مُورْ بُکُشت
وقت هم حرف می زد، گفت و گویش مرا کشت
گاهِ اخمِیش بو، دِ رو هم، گاه نِکِّش پِخ مِکی
گاهی اخم هایش در هم بود و گاه عصبانی بود (فک هایش را به هم می فشرد)
ای ادا اطوارِش و ای خُلق و خویِش مُور بُکُشت
این ادا اطوار و این خلق و خویش مرا کشت
کوزِهیِ داشتِش، مِرَف تا اُو کُنِدْ از حوضِ نُو
کوزه ای در دست داشت و می رفت تا آن را از انبار حوض نو(مکان تاریخی)آب کند
اُو مُخاردِش، کُلکُلِ کِلِّۀ سِوویِش مُور بُکُشت
آب می خورد و صدای قُل قُلِ سر سبویش مرا کشت
تا که سوکَّستِ زِدُم وَر جِغ شِد او بی معرفت
بمحض این که ناخنک (سُک) زدم، آن بی معرفت شروع به داد و بیداد کرد
قیل و قال و سِر صدا و های و هویِش مُور بُکُشت
قیل و قال و سر و صدا و های و هویش مرا کشت
وَر سِرُم رِختَن به اَندِ کُشتَه قومِی ناکِسِش
بر سرم ریختند به قصد کشتنم، فامیل های ناکس اش
بابِیِش حرفِ نِداش، بابا کِلویِش مُور بُکُشت
پدرش حرفی نداشت، پدربزرگش مرا کشت
یَگ عمویِ ناکِسِ داشتِش ازو چَقوکِشا
یک عمویی داششت که از آن چاقو کش های معروف بود
چُنگِ سِربالِیْ سِبیلایِ عمویِش مُور بُکُشت
نوک رو به بالای سبیل های عمویش مرا کشت
خَلِۀ داشتِش که عیْناً مَدِر فولادْ زره
خاله ای داشت که عینا مادر فولاد زره بود
لَفچ و لُنجِ جِشتِش و چِشمی اَلویِش مُور بُکُشت
لب و لوچۀ زشتش و چشمان آلبالو (گیلاسش) (تا به تا، لوچ، کلاج) مرا کشت
دَه شِبوش وَِر دَقِّ کِلّهی خَلویِش قُرّوک شده
ده تا شپش بخاطر لیز بودن سر دایی اش کش پاره شدند(توصیف طاس بودن سرش)
چیز جیشت خِیْ کِلِّهیْ مثل کِدویِش مُور بُکُشت
آدم زشت(دشنام) با آن کلّۀ مثل کدویش مرا کشت
زِن پِیَرِ داشتِش از او پَچِه وِر مَلیدِهها
یک زن بابا داشت که از آن پاچه ور مالیده ها بود(همیشه آمادۀ دعوا بود)
مَدِرِ شِلَّتِهیِش خِی او هَوویِش مُور بُکُشت
مادر شَلّاته(سلیته)اش با آن هوویش مرا کشت
عَمِّهیِش دو کوچه مِس مُور وِر چِنار بالا کُنه
عمه اش در آن کوچه می خواست مرا ازچناربالا کند(کنایه از فشار بسیار وسخت گیری زیاد)
جَغّ و وَقِّی عَمِّهیِ دِندوبخویِش مُور بُکُشت
جیغ و داد عمّۀ عصبانی اش مرا کشت
نعلِ کِوشِ خوهِرِش وَر طاقِ اَبرویُم نِشست
کف کفش خواهرش به بالای ابرویم اصابت کرد
غُرغُرِی مَدِربزرگِ پشت کمویِش مُور بُکُشت
غُر غُرهای مادر بزرگش که پشتش کمانی(خم)بود مرا کشت
یَک رِفِیقِ داشْت بِرارِش وَر هَمِهیْ آشا، نُخود
برادرش یک دوستی داشت که نخود همۀ آش ها بود
یارِ چِرشاخبادِ نامردِ دورویِش مُور بُکُشت
این رفیق دورو که از هر طرف که باد بیاید چارشاخ می زند، مرا کشت
شانسِ مُور بینی که چَپّونِش به سَرْ دعوا رَسی
شانس مرا ببین که چوپان شان موقع دعوا سر رسید
چُوِّ چَپّونی کُلُفتِ بُزچَرویِش مُور بُکُشت
چوب کلفت چوپانی و بز چرانی اش مرا کشت
نَمْدَنِستُم دخترِ هَمسَیَه نِمزَدُم دِرَه
نمی دانستم که دختر همسایه نامزد هم دارد
او نُغُرچی و شُلِبِّستیِ شویِش مُور بُکُشت
آن تو دهنی ها و با پشت دست به صورت زدن های شوهرش مرا کشت
خِی لِقَد، بِنگِردِنی، سِرچُنگ و کوش و نخچُلک
با لگد، پَس گردنی، تیپا و کفش و نیشگون(گرفتن)
از بغل، از پُشتِ سر، از روبهرویِش مُور بُکُشت
از پهلو، از پشت سر و از روبرو مرا کشت(ند)
بیگُذَر وَر اُو زِدُم، حالُم خِجَلَت مُردَهیُم
بیگدار به آب زدم( بی احتیاطی کردم) و حالا هم از شرمندگی مرده ام
قوم و خویش غربتِ بیآبرویش مور بُکُشت
قوم و خویش کولی وبی آبرویش مرا کشت(ند)
مثلِ دُزدِ نَبِلَد بِنگَر دِ کَهدو بیکَسُم
مانند دزدان نابلد به کاهدان زده ام، ببین که اینجا تنها گیر افتاده ام
طَعنِۀ همسَیِۀ پیر و جِوویِش مُور بُکُشت
طعنۀ همسایه های پیر و جوانش مرا کشت
خِی هَمِهی تِپ خورْدِنا وازکَم دِلُم تُپ تُپ دِرَه
با همۀ کتک خوردن هایم باز هم دلم در سینه تند تند می طپد
دوری اِش واز مور وَتَسون، آرزویِش مور بِکُشت
(چون) دوری اش باز کبابم کرد، آرزویش مرا کشت
نَقلِ مو فیاض شِدَه نُقلِ کِلومِ مِردُما
داستان من فیاض؛ نقل مجالس مردمان شده
خِی هَمی دِردا مِسَزُم، گو مَگویِش مور بِکُشت
با همۀ این دردها می سازم، بگو مگویش مرا کشت
#اسفندیار_فیاضی
یلدا بر همۀ عزیزان مبارک
#رضا_زمانیان_قوژدی