روربهی آمد به تاکستان ما
نیمه شب میشد چو بر بستان ما
میوه ها خورد و خرابی ها نمود
هر چه انگور است میکند از جنون
تا که گفتم داستان را با سری
گفت باید دام بر راهش نهی
اینچنین گشت و بدان عامل شدم
دام کشته در پی حاصل شدم
روبه دانا چو دامم را بدید
رفت و با گرگی همی آمد پدید
گفت بر گرگ طمع کار بلا
طعمه راباید بگیری از هوا
دست من کوتاه و خرما بر نخیل
چون توانی طعمه را آری به زیر
گرگ نادان جست گیرد طعمه را
شد طمعکاری برایش چون بلا
چون بیفتادش به دام او از قضا
روبه آمد طعمه را بردش زِ جا
دست و پای گرگ اندر دام بود
روبهک مشغول صرف شام بود
گرگ گفتا بهر من قدری گذار
چونکه پاهایم شکسته زین قرار
روبه دانا بخندید و بگفت
کم بزن بر لب کنون گفتار مفت
طعمه را دندان گرفت و دور شد
گرگ اندر دام چون رنجور شد
روز بعدِ واقعه دیدم زِ دور
باغبان فربه با چوبی قطور
آمدو گرگ نگون بخت بلا
زیر دست باغبان شد بی دفاع
بس کتک خوردَش بیفتادَش زِ پا
باغبان آن لاشه را برکند زِ جا
در بیا بانی همی کردش رها
این قصه ادامه دارد
موثر و زیبا بود