بود کلافه ، خالقی از دست خود خلق چرا پس هر چه کردم بس نشد
این چه باشد خلق را بی دردسر بنده بخواهم، بنده ای پر عیب و شر
قصد بکردش آفرینش پس ز او بود نصیحت ، بی اثر در گوش او
خاک و کمی هم آب ، شد مخلوط هم روح دمیده شد درونش ، جان به دم
خلق موجودی شد که نامش آدمی حکم به سجده شد به آدم ، بی غمی
هر که بِبُودش آن جا ، خم تا کمر بود موجودی حکم بر او بی ثمر
گفت به او خالق : « تو را پس چیست سد » ؟ گفت به خالق : «جنس او را جنس بد»
خاک ندارد نزد آتش نیک جا هیچ نباشد این کاری حق ز ما
تا که بدیدش خلق خود را بس شقی گفت : «تو را دیگر نخواهم پس ، شقی!»
گفت : «تو را کردم عبادت ، سال ها از تو اجابت بر همه آمال ها»
گفت : «تو را هر خواسته باشد ،بگو» گفت ز چندی حاجتش را پس به او
«بابت هر آدم ، دو فرزندم بده فرصت کوتاهی به عمرم پس مَده»
گفت : «تو را تا آخرت شد مهلتی هیچ نباشد بر تو دیگر فرصتی»
کرد بهشتی خانه بر آدم ، خدا راند به خارج آدمی را تا فنا
این بشد آغاز شر بر آدمی گشت خدا راضی ز خود در هر دمی