دختری بودش در اینجا شاد شاد
پر نشاط و پر هیاهو همچو باد
در سراشیبی کوچه میدوید
گه به این سو ، گه به آن سو میپرید
همچو بلبل نغمه خوان بود از سحر
از سرای عاشقان کردش گذر
روزها آن دختر شیرین زبان
سرخوش از شور جوانی نغمه خوان
میدوید و شادمانی می نمود
همچو بلبل شعر شادی می سرود
دست تقدیر و قضا راهش ببست
بلهوس مردی به راه او نشست
دختر زیبای شهر شعر ما
عاشق آن مرد شد بی انتها
هر چه گفتش پیر شهر ما به او
بر حذر باش ای عزیز از این عدو
بی ثمر بود و بشد اندر سراب
چشمهایش بسته بود و شد به خواب
دخترک عاشق شد و دیوانه وار
شد به راه مردکی بس نابکار
بی خبر از زشتی افکار او
در سراب عشق کردش جستجو
زشتی افکار مردک را ندید
شد اسیر فتنه های آن پلید
رفت اندر خانه آن نابکار
تا که زشتی عاقبت آمد به بار
بعد آن شب دخترک دیوانه شد
در میان کوچه ها بی خانه شد
شادمانی رفت و غم آمد به بار
گرد پیری شد به مویش آشکار
دیگر این دنیا برایش تنگ بود
زندگی با او همی در جنگ بود
کاخ آمالش بدیدم شد خراب
آرزو هایش بشد همچون سراب
تا شبی سرد و سیه آن دخترک
تیغ بر رگ زد بمردش نیمه شب
آری آری، دختر شیرین زبان
کز صدایش، کوچه بودش نغمه خوان
تیغ بر رگ زد زِ نامردی چِنان
کاسمان بارید از دست زمان
بسیار زیبا می سرایید