تابان فروغ انس و جان ، افسونگـر روح و روان
زآن مـه جبیــن مهربان،همـواره می جویــم نشان
زیبــــا رخ مهتـــاب را ، رخشنــده عالمتـــاب را
هرگز نخواهم خواب را ، تا چهره اش بینم عیــان
میخــانه جویان الســـت ، ازعالـم هستــی گسست
گردیده ام از باده مست ، ای ساقــیِ مستـی فشان
آن سـاقــی مستانــه خـو ، در کـوزه دارد مـی نکو
هـر دم که ریزد در سبو ، مستـم کنـد در این میـان
شیـدای لیلا می شـوی ، مجنون و رسوا می شـوی
آن دم هویدا می شـوی ، کز جان گذشتی بهـر جان
رسم و طریق عاشقـــی ، آموز ازو گر حاذقــــی
گر رتبــه آری لایقـــی ، پوینــــدۀ راه جنــــــــان
طالـــع نکـــویان جهان ، موعــــود خُلــد جاودان
چشمک زنان استارگان ، آذیـــــن دلان آسمــــان
در کعبـه جویم روی تو ، مستم ز خلق و خوی تو
در هـــر خــم ابروی تو ، حیـران منــم ای دلستان
فتّـان کنـــی فتنــه گـــری ، دل را به کویت می بـری
آنکس که شد پاک و بری ، بالا بـــری تا کهکشــــان