پس از روزها
و پی در پی
از آن روزهای طولانی
از آن سرگشتگی
تنهایی و رنج فراوانی
در آن خاموشی مرگ آفرین
دلتنگیِ دلدار حیرانی
من و شبهای بس آشفته از کابوس
در آمیخته به آهنگ هزار دستان پنهانی
نه نامی ، آشنایی یا هم آوایی
همه دستار خون برسر
به دست شمشیر زهرآلوده بُرّانی
که تا بر فرق هر بیدار تنهایی
فرود آورده با نام مسلمانی
نپرسد هیچ
نگوید کیستی
ای آنکه در خونت تو غلطانی
غلط انگاشته ای انگار
تویی مجنون و شیدایی
در این وادی دگر تنها ، میرانی
نمی دانی گرفتاری
تو سرخوش از دمی یا لحظه ای آن گه
که بی خود در فریب روزگارانی
و یا اندر سراب تشنه کامی در پی یاری
نمی بینی! حواست نیست
فرو افتاده بی جانی
نگاه کن لحظه ای بنگر
به آن دستان پنهانی
به زیر چادر نیرنگ
زفولاد ساخته نیشتر
به همراهش یکی خنجر ، زهرآلود
به یک لحظه ، آنی ، فرصتی اندک
بتاباند بکوبد زیر و رو سازد
شکافته فرق سر تا طاق ابرویی
رسد بر قلب بیماری
رها گردیده زین رنج فراوانی
در این دوران
سرگردان
دلی هم شکوه ها دارد
نه از دشمن نه از غدار
نه از جانی خون آشام
نه از دیو و دد و دیوانه ی جانی
فقط از دلبر و دلدار شهرآشوب
دلارامی نکو رفتار
شکر شیرین خوش گفتار
به دل نقش لب دلدار
به لب صد بوسه پرانی
و آن گه می کشد خنجر
زبانش سرخ
کلامش خون
کامش سبز
سرش سودای حکمرانی
گهی حلاج گونه با انا الحقی
ولی در خدمت بیداد
به یک لبیک
به یک صیاد
به یک شیاد بی ایمان
به نام خیر خواهی و مسلمانی
گرفته تیشه ای در دست
آرام
قدم در بیستون تا برکند از بن
تمام نقشه های عاشق و شیدای شیرین را
بسوزاند دل فرهاد
عجب رسمی است این عاشق کشی
دریغا زان همه حرف های ایمانی
چنین است راه و رسم روزگار ما
بدا بر حال ما
از این همه جور و جفا فریاد
در این ناکامی و فانی و ویرانی
مسلمانی!
زیبا و جالب بود