هیچ بودم،
عطشی در برهوت،
نغمهای در دلِ دریای سکوت،
پردهای بینِ دو دنیای عظیم،
حاصلِ ضربِ زمان در تقسیم،
انتظاری که گره خورده به در،
در دلِ مضطربِ یک مادر،
و سپس معجزهی روزِ نخست،
و ندانمهایی
که زمان آنرا شُست...
یادم آمد آری
کودکی بودم شاد، ساکنِ لحظهی حال
مینِشستم کفِ دستانِ خیال
و سفر میکردم
تا به آنسوی جهانهای محال.
نوجوانی بودم
مملو از شور و نبوغ
عابری گمشده در شهرِ بلوغ.
من نهالی بودم
سبز و شاداب و جوان
خفته در واگنِ بیرحمِ زمان
و در آن خوابِ گران
میگُذَشتم ز مسیری پُرپیچ
مینشستم به تماشای هیاهوی جهان بر سرِ هیچ،
من در آن خوابِ گران
فردِ پیری دیدم
گوهرِ جان به پشیزی بفروخت
و دلِ ابر به حالش میسوخت.
ابر در حینِ عبور
با نگاهی گذرا بر یک گور
نعره زد، زار گریست،
و ز باران پرسید:
وقتِ بیداری نیست؟
قطرهی بارانی
دم به دم مُشت بزد بر شیشه،
چشمِ خود را بِگُشود اندیشه،
قطرهی باران گفت:
دل به دریا بزن ای خفته به خواب،
مقصدت خواه چه نزدیک و چه دور،
بُگذر از این برهوت،
نغمهات را برخوان،
این سراب است سراب،
دل به دریا بزن ای خفته به خواب...
درود برشما
بسیار زببا بود