دوش دیدم خود را در خودم کز کرده بود
دست را سوی چشم، سدی از دز کرده بود
اشک از دو چشمانم میریخت بی امان
چشم به اشک میگفت اندکی با من بمان
بی پول و مال بودم و لخت و بی لباس
عاری از نور و امید و آس و پاس
چشم داشتم به دستها شاید سویم سکه ای
یا که از دست خباز پرت گردد نان و تکه ای
آه در بساط من نبود ناله زنم از خویشتن
روح خجل رو بود و عارش بود در پیش
من ضَجّه از قلبم بر زبان اخر دمید
بود عمق وجودم از همه ها نا امید
رو کردم بر اسمان و گفتم ای پروردگار
حق نیست این بادی راه و فرجام کار
عده ای را داده ای از کاخها، طرز عجیب
عده ای هم هیچ دادی انهم نانجیب
ناگه اسمان بشکافت و گوشه خشمگین نوشت
گفت ای ناسپاس بنده ام، مزن حرفهای زشت
لحظه ای یاد اوردم سالها پیش، آنهم سال صد هزار
میفروختم گندم و ارزن و جو، آنهم بار، بار
اعتقادم بر تناسخ اندک خطی بر چشم کشید
سالها پیش حاکمی بودم و کنون چشمم فقر دید!؟. . .
رو کردم بر خدای اسمان ها و زمین
ضایع نکردم حق را چرا گشتم اینچنین!. .
لحظه از زمین تا اسمانهایش بد شکافت
گو که انگار این بشر پایش زمینی را نیافت
ندا امد ولی امان از آن ندا ها و صدا
رسم زمین است روز شاه باشی و شب گدا
زین میان رویم به شرمم خیره بود
بس خجل بودم مرگ به جانم چیره بود
ناگه از ترس اشک در چشمانم حلقه بست
رو کردم بر خدا و خواستم از دست، دست
یکدفعه بگرفت دست و جامه ام را به بر درید
گفت رخصتت دادم و رفت اما آه سرد کشید
ترس بر جانم افتاد و انهم ترس سرد
گو که انگار این بدن باشد سلطان درد
چشم بازتر شد دیدم که خوابی بود و بس
لیک اما این جهان نیست جز کاه و خس
از پس صبحش با گداها گشتم رفیق
هرچه داشتم از گدا دیگر نکردم من دریغ
دست پیر و جوان را می گرفتم بی کلک
خوب دانستم نیست مذهبش پر ز ترک
گوش را باز کردم و عمامه نهادم بر زمین نیست
عمامه نشان حق ، نه نیست اینچنین
راه حق پیشه کردم، خس طلا شد در زندگی
تا ابد او را خدایی باشد و من هم بندگی
چه طولانیییییی
شعرتون غزل نبودمثنویه چون هربیتش یک قافیه ی مجزاداره.....
نمی دانم چراشعرتون بهم ریخته وپشت سرهم اومده
چنانچه که باگوشی یاتبلت ارسال می کنیداشعارتان را
قبل ازاینکه گزینه ی ارسال رابزنید اون بالای کادرارسال یک گزینه ی ارسال باتبلت وگوشی ست اونو تیک بزنید تا شعراینگونه شلوغ وبهم ریخته نشه
دوش دیدم خود را در خودم کز کرده بود
دست را سوی چشم، سدی از دز کرده بود
اشک از دو چشمانم میریخت بی امان
چشم به اشک میگفت اندکی با من بمان
بی پول و مال بودم و لخت و بی لباس
عاری از نور و امید و آس و پاس
چشم داشتم به دستها شاید سویم سکه ای
یا که از دست خباز پرت گردد نان و تکه ای
آه در بساط من نبود ناله زنم از خویشتن
روح خجل رو بود و عارش بود در پیش من
تااینجاش روتونستم مرتب کنم بقیه اش که نفهمیدم نثره یانظم
شعرتون خیلی طولانیه
ووزنش هم مشکل داره به عنوان شعرکلاسیک....
تصویرسازیها بایدبهترشه ودرکل
نیازمندویرایشه....
اینقدرطولانی نوشتن الان موردپسندمخاطب بی حوصله ی امروز نیست وخسته کننده است میشه درچندبیت منسجم حرف خودمونو بزنیم اصل کیفیت کاره
ببخشید که جسارت کردم تیک نقدمی زنم تا بقیه دوستانی هم که باگوشی یاتبلت ارسال می کنند طریقه ارسال درست رایادبگیرند
چون طریقه ی چینش ونظم یک شعرخیلی مهمه درنظراول
ومخاطب را جذب خواندن ادامه ی شعرمی کنه
ان شاالله که موفق باشید