مزه میکنم
تلخ ترین قهوه دنیا را
تلخ کامی،
به شوریِ شرابِ زلالِ چشم
می شویم!
تکیه بر زانو
بی تکیه گاه،
دستِ اندیشه
به بالِ هویتِ پرکشیده
غرور … به چنگ باد
سینه ی افتخار … تهی
جام خنده … سیاه
خط می اندازم
گیسوان بی نوازش را
به سرانگشتان بی کسی
سرای حیاتِ
بی ستون،
حباب می کند
نَفَس امید
تلخ می نوشم
حسرت تحمیلی
به بند می سپارم
دستان تنها یم
انفرادی میخورم
با اعمال شاقّه
به حکمی
بی محکمه،
بی دفاع
وکیلان
مجرب بودن شان
در سکوت
گِرد میکنند،
می نشانند
در حلقه ی چَشم
امضا نمی خواهد
محکومیت تحمیلی
تسلیم به تقدیری اجباری،
زیر نگاه های خیره ی پنهان
پشت چادر ناتوانی
کسی، به کجیِ گردنِ محکوم
آتِلی نمی بندد
خون ریزندگی قلب هم
که مرهم ندارد
جای چاره خالی!!
قطره اشک
اثر انگشت می کنم
پذیرش سلول سیاهم را
میانه ی سرد زمین
آغوش پُر می کنم
از خود
شاید دلِ سردم
از گرمای واهی
آرام … بخوابد
تا همیشه!!
پ.ن :
نفرین به مرگ
که کَند از زندگی ام ... روحم را
که برد بی رحمانه ... نبضم را
زدود رنگ خوش و
گرفت به مشت ... عطر بهارم را
نفرین به مرگ
که گرفت ... «پدرم» را
¶
بی تو گم کرده ای دارم
و
دیوانه وار در دردم
حسرت نشسته در دل
و
ابر سیاه سنجاق سینه شد
¶
بابا که رفت،
شب از خانه ام نرفت
پلکش که بسته ماند
بهار ، در سفر بماند
لبخند ناب به خواب و
قطار کلام ، بی ریل
مقصد سرای باقی و
ما همچنان به جا...
¶¶
بی تو بی نفس،
هوا دود می کنم
بی تو مُردنم را ،
روزمره کرده ام
بی تو ....
تنها، تنهایی می کشم
سلام فریبای عزیزم
تلخ اما بسیارزیبا قلم زدی
خداوندرحمت کنه پدرعزیزتونازنین