از چه اسرار نهان میداری
شاید از کرده ما بیزاری
یا زکج فهمی و نافهمی ما
یا زکیش همه خویش آزاری
شاید از رنگ و ریای دل ما
برده ای پی به چنین هشداری
من چه گویم که تو خود آگاهی
از غم تلخ چنین بیماری
نکته را خویش فقط می فهمیم
عرضه داریم به هر بازاری
خاک را خویش فقط کاسه کنیم
نشناسیم جز این معماری
فکر را خویش فقط پخته کنیم
خلق را نیست چنین ابزاری
یار این است فقط نه جز این
دیگران را نبود دلداری
شب فقط خانه ما می خسبد
شهر را نیست جز این تالاری
پشه اینست که من می بینم
آنچه خود هست ندارم کاری
داروی درد همین هست که هست
نشناسم بجز این تیماری
این گناه است که تو فکر کنی
بیخودی ذهن خودت آزاری
مایه رنج حریفان گردی
سینه ی خویش به هم بفشاری
آنچه شرط است به تو می گویم
فهم من فهم خودت انگاری
غیر از این هر چه کنی ظلم کنی
هم به خود هم به عزیزان آری
سایه ام گر بشود از سر تو
تو بیفتی به ره بدکاری
جای خود پر زشر و ننگ کنی
پایه از هم گسلی تو باری
بعد از آن هرچه شوی زار و پریش
فایده نیست ندامتکاری
پس چه بهتر که خود آزاده کنی
اندر این ورطه که از ماداری
شادمان زی تو در این ورطه تنگ
وای اگر پای برون بگذاری
گرد برگرد به گرد در ما(gerd دایره وار)
واجبت نیست خری پرگاری
مهر بر لب بزن و هیچ نگوی
ورنه میخت بکنم بر خاری
فکر آزادی از این شهر خطاست
هر کجا که بروی تو خواری
پند بپذیر و در این جای بمان
که در اینجا بودت آثاری
دست در آغش آینده ببر
و بخوانش تو به این همکاری
سینه اش خیش بزن از پس خویش
و بپاشش همه تخم باری
دیده اش از غم دی گریان کن
و بکش از پیش آبی جاری
پس از آن هوش در این کار ببند
نشود چهره ی او زنگاری
نفسش را بشمار و بنویس
تا نیاید به سرش بیماری
شاید آن روز نسیم دم صبح
بوزد در تن گندمزاری
یک پرستو بپرد بر سر بام
لانه سازد به تن دیواری
و تواز چرخش شیرین زمان
خنده ات گیرد از این بی عاری