گرفته پنجه ی خورشید ، گلوی دشت تفتیده
خدایا من چه میبینم؟ علی اکبر به میدان می رود آهسته آهسته
رجز ها را شروع اما نکرده ست او، همه در بیم و شک :پیغمبر است یا خیر؟!!
بنازم لحظه تکبیر اربابم ، بنازم این سراپا شبه پیغمبر رجز گیرد:
من این <<واللیل>> رنگ گیسوی آشفته در باد از عرب نامی طلب دارم
من این <<والتین>> در لعل لبم پیوسته بر کفار می تازم
من این << قد قامت>>این سرو نهان در قامتم را از محمد (ص) وام میگیرم
من این <<والشمس>> را از برق چشمان نبی در چشم میریزم
من عصمت را ز برگ چادر مادر گرفتم میخرامم در گلستان دل زهرا
صاحب حوض است جدم، آب کوثر اشک ثار الله
میگرفت او از عرب تایید در هر دور چرخیدن به این گودال پر نیزه
قتلگه در کوششی بیهوده میپویید راه زخمه کوبیدن بر افکار سپاهش را
پیر مردان کم کمک قانع شدند او <<احمد(ص)>> است انگار...!
داشتند از جنگ با او شانه خالی کرد ن آهسته!!!
با یک بهانه:
ما چه جنگی با رسول الله داریم؟ هان؟
ناگهان مردی سوار اسب زیبایش(علی اکبر)
نعره زد: ای قوم گمراهان ، همه کفتار خو ای بی خداوندان
کیست با من وارد پیکار گردد من <<علی >> هستم ...
کیست رزم آور برای زاده ی حیدر؟
ناگهان بغضی فرو کش کرد در آن سوی کارستان!
مردمان{نامردمان} تا اسم حیدر را شنیدند از غلاف آهنین بیرون کشیدند کینه ی دل را
بس که از مولا علی این قوم بد طینت ،لعین بن لعین ، بس کینه ها دارند...
رجز میخواند آن شهزاده ی مغرور
و با شور وشعف اسم علی میبرد
(انا علی ابن الحسین ابن علی ابن ابیطالب) به رخ میزد
علی میگفت و هو میزد
.
.
.
.
.
گرفته پنجه خورشید گلوی دشت تفتیده...
بریزد صد هزاران تیر زرین پر ، بروی راس بر نیزه
پ ن: این بیتها بداهه تایپ شدن به بزرگی اربابم حسین ببخشید
سید رضا موسوی 27/1/91
و من الله التوفیق