سحر گه شبنمی با چشم گریان
شکایت برد از گل سوی یزدان
زبی مهری گل خونابه دل بود
زسرتاپای غرق آب و گِل بود
کنارش شاخه ی گل شاد و شاداب
به رخ چون ماه در شبهای مهتاب
ر شبنم زنگ و بو چون نو شکفته
دو چشمانش خمارِ شب نخفته
رخش رنگین به رنگ ارغوانی
چنان چون بُردِ خوشرنگ یمانی
قدش سرو و به رنگ سبز روشن
بسان نو عروسی فخر گلشن
چنین چون دیدم از گل خنده کردم
نگه بر داور و بر بنده کردم
طلبکاریم همچون گل ز شبنم
همین خصلت بود ما را دمادم
بخود بالید گل سر بس گران کرد
رخ شبنم به زیر پا نهان کرد
نبودش در نظر بخشندگی را
چه کس داده به او سرزندگی را
ز خاطر دوش را از یاد برده
که هربرگش به زیر خاک مرده
طراوت را ز شبنم وام دارد
زلطفش عطر خوش در جام دارد
نمیدانست قدر و لطف جانان
بشد ناشکر او مانند انسان
نظرکردم بخود دیدم نهان است
همان خصلت که در گلها عیان است
ز ارزشها خبر هرگز نداریم
چو گل پا روی نعمت میگذاریم
زکار گل ز خود شرمنده گشتم
ز خلق و خو ی خود آکنده گشتم
گلایه همچو شبنم هم روا نیست
که این رسم است دنیا را بلا نیست
"رسا" از شکوه می باید دهان دوخت
ز یزدان لطف را می باید آموخت
#گیتی_رسائی
حکیمانه و زیباست