"نمی هراسم"
هرگز نمی ترسم
از سیاهی شب
که در جیبهایش خنجرها دارد
برای شانەهایی
که پشت بسته اند به وطن
از سلولهای نمور
که در خود قفل ها دارد
برای دستهایی
که عهد بسته اند با وطن
هرگز نمی هراسم
که روزی برچوبه ی دار
بدون بال به پرواز در آیم ...
و پاهایم دیگر
حس کنند طعم خاک باران خورده ی زمین را
یا روزی
اشغالگری بە رگبارم بندد
و مرا بە گوری دسته جمعی بسپارد
کە سالها بعد
از من مشتی استخوان بماند،
آن روز که
مادر پیرم حتی نشناسد مرا
اما می ترسم
از آنان که شاە سکوت را
حاکم کرده اند برلبهای سردشان
و در کوچه ی علی چپ
دنبال خانه ی مراد میگردند ..
می ترسم :
من از آن ژنرال پیر
که از ترس فراموشی
سودای جنگ می پروراند در سر
و کودکان را
با لالایی گلولەهای توپ
در آغوش فرشتەی مرگ می خواباند،
از آن هیولایی
کە در کابوس پرخوری شب
با صدای
قارو قور شکم همسایه اش
بیدار می شود از خواب، می ترسم
می ترسم :
من از آن بغض فروخوردەی
عاشقی مانده در
آنسوی دیوار برلین ،
از آن شاعر
که معشوقه اش
فرو رفته در لجن زار دنیا
و او غزل ، غزل
عاشقانه میسراید ، می ترسم
#ژاکان_باران
ملکشاهی ، ایلام ــ 13 / اسفند
درود کاک باران
بسیارزیبا بود