یاد دارم لب رود؛
در خیالم یاد،
دختری بی همتا...
که مرا کرد عجیب عاشق خود
بعد هم کرد رها...
غرق در یاد رخ مهسانش
و چرا سخت کشید دست من از دستانش
و چرا با من گفت: که تو را دارم دوست؟
به چه جرأت دزديد خواب شب از دیده ی من؟
و چرا باز گذاشت پلک مرا تا به سَحر؟
با خودم می گفتم: که اگر با عقب برگردم
کنمش باز گُنَه را تکرار
و به او خواهم گفت:
که تو را دارم دوست...
آنقَدَر دوست که تنها بداند خدا...
در همین حال و هوا
آمد اندر نظرم شاخه گُلی تازه بر آب
سرخ ، خونین و جوان!
با خود اندیشیدم
که چرا کوته شد عمر این گُل و چراااا...
گفت گل حرفکی از روی خِرد!
عمر من رفت که رفت لاکن باز هست کسی را که کُند جایم پُر
عمر خود را بِنِگر که شده یک دو سه سالی تباه
برو از جانب رود و نکنش یاد که او؛
در دلش یار دگر مدتی دارد مأوا
تو به اين درد نباشي نخست!!!
حرف آخر
که باید عشق را از دل شست!!!
به خداوند سوگند
و به آن گُل که برفت
نکنم باز گُنَه را تکرار
نکنم باز گُنَه را تکرار...!