هرآنچه دل گـُزید اینجا همان دم رنج ِفقدان شد
ز هر دانستگی اینجا، فزون امکان ِنسیان شد
ز هر باغی گلی چیدم ، جمال از باغ کاهیدم
از این برچیدنم پژمرده هم گل گشت و هم جان شد
ز جهداز بهر ِخرسندی ،فقط ماند آرزومندی
به این دامن سری پوشیدم آنسو پای عریان شد
به دنبال هوس رفتم، مپنداری عبث رفتم
مرا زین سامری،گوسالگی کـُشتن به سامان شد
نبیند صبح را آخر، نه این شمع و نه پروانه
که در عشق آشنایی ها،بلای آشنایان شد
بده اندیشه بر باد و مترس از دل پریشانی
چه کم داری از آن زلفی که با بادی پریشان شد؟
جنون از خویش رنجاندن،نه کار عاقلان باشد
سلامت باشد آن سر کو دلش از سربداران شد
ز یُمن ِصدر جستن ها ،مرا پست از نظر افتاد
(ز چشم افتاده دنیایم) مراد آباد ِدونان شد
فقط از خویش بیرون شو که عشق آید به مهمانی
که اینجا سفره داری زحمتش بر دوش ِمهمان شد
رضا آسان بسوز از داغ و آسان گریه کن، شاید
ز داغ و اشک چون شمعی "منیت " رو به پایان شد