مثنوی نا تمام - صفحه پایانی
حریم مادران چادر دگر نیست
غم مردان فقط این دردسر نیست
غم مردان زر و سیم و زن و پول
زمان کمبودها دارد چو بهلول
زمانی در مکانی بود بهلول
چو پنداری ورا از فکر معلول
ولی او را ز حکمت بود سرشار
گهی همچون منجم سر در اقمار
گهی دیوانه گفتندش گاه هشیار
گهی میخواره گفتند گاه خمار
شدم من پیرو نام و نشانش
مرید پند و اندرز زبانش
کلامش عاری از هر گونه کینه
مثال سینه ی لقمان قرینه
قرین رحمت او را رب یزدان
گمانم چون برادر بود لقمان
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم
زبان آفرینش را بخوانیم
من و آرامش و مقصود و مرهم
شدیم آسوده زین اسباب کم کم
تعلق پیش ما رنگی ندارد
دل ما با کسی جنگی ندارد
دل ما گشته افسون از می ناب
جدا شد پای ما از روی مرداب
به سویت پای ما هر دم روان است
خدایا عفو فرما دل جوان است
گنه کردست و کار دل خراب است
هر آنچه کرده دل نقشی بر آب است
من و انگور و ساغر بی گناهیم
مصائب دیده ایم و بی پناهیم
چراغ خانه ما سوت و کور است
به قرآنت قسم انجیل زبور است
نه قرآنی به ما تجوید کردند
نه تفسیری به ما تجدید کردند
همه غرق گناه و زور و تزویر
سرانجام هر انسان حد و تعزیر
همه آدم شدیم اما چه غمناک
سر انجام هر انسان بستر خاک
به خاکت بستری برزخ نهادی
تو روحت حق و بر حق ست و هادی
هدایتگر شدی تا رام گردیم
به ذکرت هر شبی آرام گردیم
تو ظاهر گشته ی اندر نهانی
تو نقش سینه اهل زمانی
تو خال صورت هندوستانی
تو سوسن گشته هر بوستانی
تو را در سینه باید گفت و جوئید
سزاوار لب هر گفت و گوئید
چه نیکو خالقی در پیش زاهد
چه خوش نامی تو در افکار عابد
تو معلولی که هیچ علت نداری
چو در هر محوری محور مداری
الهی زاهدان با آبرویند
همه در حسرت و در آرزویند
الهی منکرانت بی گناهند
همه در پیش چشمت رو سیاهند
الهی یا الهی یا الهی
تو خود بر حال درویشان گواهی
تو دانی کام هر مسکینی خالیست
دگر سبزی و سرخی هم خیالیست
عیان گشتند ضعیفان در خیابان
به دست هر گلی گلها فراوان
گلی دیدم که در شب ناله میکرد
ز سوز و گرمی تب ناله میکرد
خدایا درد ما را دادگر باش
کویر غوطه را آبادگر باش
شدم آلوده در دشت شقایق
نمازم را ندیدم در حقایق
خدایا خود گواهی بی گناهیم
وگر باشد گناهی روسیاهیم
مگر عارف ز عرف خویش معروف
مگر عالم ز علم خویش مشعوف
وگرنه عارف و عالم همه هیچ
گره ها خواهد افتد پیچ در پیچ
بیا عرفان ما را آب برده ست
تمام عمر ما را خواب برده ست
بیا تا سر کشیم پیمانه ها را
بگوئید این سخن دیوانه ها را
شما گوئید دگر دیوانه ای نیست
سراغی از می و پیمانه ای نیست
چرا امشب همه دیوانه گشتند !!!
همه لبریز از دردانه گشتند !!!
اسیریم از ازل در راه سرداب
سپر شد سینه بهر قطره ای آب
نمیخواهیم خدا را غیر حاجت
نداریم غیر حاجت با سماجت
باقر رمزی باصر
پائیز 94