مثنوی ناتمام
مرا روزی خدای دیگری بود
مثال تیغ ابرو احمری بود
بدم همچون قمر گرد لوایش
طواف من بد هردم در سرایش
به راه دیر و معبد دیدم او را
به دستان نهیفم چیدم او را
گنه کردم گناهم چیدن اوست
خدایا آرزویم دیدن اوست
ز شبها تا سحر فریاد کردم
به یلداهای دوران یاد کردم
غلام حلقه بر گوشش شدم من
ردا نی بل کفن پوشش شدم من
کفنها پاره کردم در ره او
که تا دیدم خودم را در چه او
چهی ظلمانی همچون چاه یوسف
زلیخا گشتم اندر راه یوسف
که گفتا یوسفم پارینه سنگی ست
که گفت کیش زلیخا روم و زنگی ست
نگفتم هند شرقی خال دارد
نگفتم چین پی خلخال دارد
نگفتم تا ارس باید بباریم
نگفتم جای هر خس گل بکاریم
نگفتم خندق امشب غرق خون است
نگفتم راه خندق لاله گون است
نگفتم از صفر باید سفر کرد
برای لاله زاران دیده تر کرد
بیا از دیده امشب خون بگرییم
فراتر رفته چون جیحون بگرییم
بیا تا سربه دار خویش باشیم
برای سربداران خویش باشیم
خدایا سایه هر دم در کمین است
سرانجام هر انسانی چنین است
هر آنچه کرده ایم از ماست بر ماست
چه از چپ آید او را یا راست بر ماست
بیا تا در سراب آباد افسوس
لبی را تر کنیم از جام قاموس
بیا جانا که وقت هجر یار است
بهاء لطف سائل پای دار است
صفای سینه ما مردنی شد
جگرها بهر هندو خوردنی شد
دگر امیدی از یاران نداریم
هوا ابری و ما باران نداریم
ببار ابر سترون بر شب ما
بیاور دست گرمی بر تب ما
که دیگر راه افیون را نپوئیم
به غیر از راه حق راهی نجوئیم
به راهم خار دوران است فراوان
شدم داری میان سربداران
الهی دیدگانم کور گشتند
ز صبرم غوره ها انگور گشتند
به چشمم میکشم دست دعا را
ثنایی یا دعایی یا دوا را
غلام همت آنم که از دوش
شراب معرفت را کرده است نوش
بنوش ای همزبان امشب ز دردی
ته پیمانه ها را ار نخوردی
گهی پیمان ما بر موی بند است
گهی عنوان هر عشقی چرند است
چرا قالی پر از گل باشد امشب
ولی گلدان ما آتش لبالب
مگر ما غیر انسانهای قبلیم
چرا تو خالی همچون ساز طبلیم ؟
چرا تنبور ما خاموش گشته است
چرا ببر گلستان موش گشته است
باقر رمزی باصر