من از شعار به شعور خواهم رسید
( صفحه هجدهم )
من نظرم را به چمن دوختم
يك گره بر باكره اندوختم
باكى ز انظار برونى نبود
غافل از احوال درونى نبود
دودِ چراغ من محزون مشو
نور من از نافذه بيرون مشو
نور تو در روزن ديوار بود
ذرّه اى از نور تو انوار بود
واى به حال من بى نور تو
يا كه خورم دانه ى انگور تو
مست مى دانه ى انگور بود
سينه ى من لانه ی زنبور بود
تا كه رسيدم به دوا درد شد
سينه ام از مهر تو دلسرد شد
مهر تو چون موسم پائيز شد
گل به گلستان تو آويز شد
آب روان را به گلستان بريد
لاله ى غمديده به دستان بريد
روزى دل از ديدن گل شاد شد
رنگ دل همچون گل شمشاد شد
نام دراويش به شاهان رسيد
خرقه شاهان به غلامان رسيد
ارث غلامان نمدى بيش نيست
ابجد آنان عددى بيش نيست
طاسم و در جفر بشر سوختم
تخته ام از نردِ شرر سوختم
جم شده تخفيف جماران دوست
جامع افتاده خماران اوست
جام جم از خسرو خوبان اوست
قطره اى از كوثر جانان اوست
كوثر و زمزم نم درياى او
صاعقه با بارشى از ناى او
فصل كسوف آمد و خورشيد رفت
ماه بروج آمد و ناديد رفت
حورى صفت بودم و شيطانى ام
غارنشين بودم و دالانى ام
خاك ندانست كه من افلاكى ام
واى خطا رفته و من خاكى ام
خاك من از خاك يمين آمدست
آتش و آذر به كمين آمدست
خاك بيا تا ره بيعت رويم
نعره زنان راهى هيئت رويم
ما كه سزاوار توئيم از ازل
كور بود چشمه آب از امل
باقر رمزی باصر
ادامه دارد . . .