دل میرود و حیف که پایِ گذرم نیست
غمگینم و جز غصّه کسی همسفرم نیست
دردا که به میخانه کسی منتظرم نیست
ایکاش کند ساقیِ لب تشنه دعایی ...
دلتنگِ حَرم هستم و همخانه یِ دردم
پیداست غمِ اهلِ حَرم از رُخ زردم
تقدیرِ بدم کرده از این قافله طردم
گوید که تو در سیطره یِ خوف و رجایی ...
با شوق همه عازم و من زار و حزینم
ترسم که همین عُقده کند چلّه نشینم
سستی کنم و کعبه یِ شش گوشه نبینم
آنگه به کجا می رود این قلبِ ریایی ...
ایّام گذر می کند و رو به زوالم
شب تا به سحر یکسره در فکر و خیالم
گر صحنِ طلایش نشود رزقِ حلالم
فریاد رسی نیست کنم عقده گشایی ...
دلبسته یِ اربابم و در سوز و گدازم
بین الحرمینش شده محرابِ نمازم
شش گوشه بود غایتِ آمال و نیازم
شاید که دهد صاحبِ آن خانه ندایی ...
مانندِ همه دلشدگان در تب و تابم
هر لحظه که دور از حرمم غرقِ عذابم
غم نامه فرستادم و دنبالِ جوابم
ارباب بگوید که تو هم زائر مایی ...
مهران ساغری
بسیارزیبابود