( غروبِ سرخ )
.
روز غم بارِ غروبِ آفتاب
واپسین تابشِ نورِ خورشید
نور کم رنگِ حزینِ صحرا
آسمان سرخ به رنگِ خون است
علَمی گشته نگون
مَشکی پاره و افتاده به خاک
بوی دود و آتش
خیمه یِ سوخته در آتشِ کین
باز شد مأمن طفلان اَسیر
وصدایی را که
گوشِ تاریخ شنید از رهِ دور
در هم آمیختنِ هل هله هایِ دشمن
و صدایِ شیون
.
بی قرار است قلم
........... شد نوشتن دشوار
قلم افتاد زمین
............ داغ شد دفتر من
دلم از حسِ عجیبی به تپش افتاده
لرزش دستانم
.
خود حکایت کند از قصه یِ مظلومیِ او
.
شرم دارد فرات
.......... آسمان مبهوت است
پُر شده دامنِ صحرا
پیکرِ پاکترین هایِ جهان
دلم آکنده به غم
با دو چشمِ پرِ خون و به دستی لرزان
.
نوشتم :
.
ای گرفتار به طوفانِ بلایِ دنیا
............ پسرِ فاطمه باشد ناجی
.
و در آنجا که خاک
پر بها گشته چو زَر
کربلا قسمتی از جنّت شد
تا که آمد به زبان کرب و بلا
قلمم جان گرفت
.
و دگر بار نوشتم :
.
ای که گمراه شدی در ظلمت
کربلا فرصتِ خود یافتن است
.
در پی عاشورا
شده آغاز نبردی دیگر
قهرمان بانویی
با سلاح معجر و
........... صبر و شکیبایی خود
واژگون میسازد
تاج و تخت ظالم
که بنایش بود جمجمه ی انسانها
.
درنهایت نوشتم :
.
چه بگوید توصیف ؟
چه نگارد قلم ؟
عاشورا
برگی از تقویم نیست
عاشورا
پنجره ای باز رسیدن بخدا
.
...........حبیب رضائی رازلیقی
بسیارزیباست استادبزرگوارم
ماجورباشید