زندگی میگذرد اما
ز چه روی ساکن است زمان
بر نمی گیرم به دست
دیگر نه شمشیر ، دیگر نه کمان
نیست اسکندری
تا مردانه کُشد مردان را
کجاست کاوه که بوسد
عاشقانه خاک میدان را ؟
همه جا گسترده سایه
جغدِ شومِ رنگ و تزویر
ز چه روی گَردَم آرام
در کدام نقش ، در کدام تصویر ؟
رودها روانند
گرچه نمیریزند دیگر به دریا
مردمان می خوابند
اما نه در شیرینیِ یک رویا
کودکان می غلطند
در میان خاک ، بر فرشِ کوچه
از آسمان می بارد آتش
می دوند ، نه برای خرید آلوچه
مادران میریزند اشک
افسوس که کفن ، ندارد جیب
نمی شود در آن گذاشت گردو
نمی شود کودکان را داد فریب
چه کسی به فریاد می رسد
چه شده ؟ بگو ای زمین تو را
گشته ای اینچنین آزرده
از من ، شاید از او ، شاید از ما
کاش می شد گریخت
از مرزی که در آن ، حاکم اند سایه ها
کاش می شد ساخت
سرزمینی که در آن ، سست نباشند پایه ها
کاش می رسید بهاری سرخوش
می ریخت گل به پای دلها ، عاشقانه
می نوشت قصه هائی نو
از شیرین و از فرهادی دیگر ، فسانه
درودتان!
آوای دلتان شاد!