گَزند گَزَک
آغوشت استتاریست که همچون
لباس التیام می تواند
زخمهای عطش ام را بپوشاند
و از گزند گزک در امانم نگهدارد .
نوک انگشتانت مرهمی است
که تاولهای مرا بی هیچ دوایی بهبود می بخشد .
می دانم که دستهایت بخاطر
چیدن گلهای گاوزبانِ سخره های کویری ام
از خارهای وحشی زخمی و درد کشیده اند .
بازوانت کماکان در التهاب
خلسه ی زنجیروار دف
در دایره ی تصوف می چرخند
و در عمق حلقه
به ذکر تذکرهالاولیا می پردازند .
در این دام هزارتوی چه کسی می تواند
کارناوالی تشکیل دهد
تا در انتها به کمپینِ
تبدیل کنندگان قلیانها به گلدانها
ختم گردد ؟؟
من در نای قیرگون و سوزناکِ
دودهای تاریخی و سمّی رایج
سالها می سوختم و با جلز و ولز پیشانی تزویر
پوست اندازی میکردم و کسی
از پشت خاکریزی
پرچم صلحی به دیدگانم نشان نداد .
گویی همه از رنج و زخم و عفونت
و ژنتیک لذت می بردند .
آنها آنقدر غافل بوده و هستند که نمی دانند
هر آسیب دیده ای
ناخداگاه به نارنجکی تبدیل می شود
که آخرالامر ترکش آن
دامن تمامی مسئولان و مدعیان ذی ربط
و غیره و ذالک را به خون خواهد کشید .
هیهات . . . .
هیهات . . . .
خداوندا :
من می دانم که مرگ
تنها برای همسایه نیست ؟؟
اگر غیر از این باشد
تو عادل نیستی .
باقر رمزی باصر
جالب و زیبا ست