بنام خدا
آن روزها رفتند...
آن روزهای خرّم و زیبا...
آن روزهای قصّه و رویا...
آن روزها با شاپرکهایی که بر دیوارهای کاگلی آرام میخفتند...
یادش بخیر آن روزهایی که جهان پر بود از بوی خوش پاشیدن آبی خنک بر روی خاکی گرم...
در زیر سایه با معمّایی در آینده...
افسوس و صد افسوس؛ آن دیروز بهتر بود از این امروز بیریشه...
در جستوجوی لحظههایی سبز، آینده رسوا شد...
حسرت همیشه آخر هفته هویدا میشود بهتر...
آن کرت های سبزی تازه...
بوی خوش ریحان، بوی خوش نعناع...
اما چه بیحاصل...
آن روزها رفتند...
آن روزهای گرم و سرمایی...
آن لحظههای ناب شیدایی...
فصلی تماشایی...
بیکاری از هر کار زیباتر...
آیینه پیداتر...
آینده اما مبهم و مبهم تر از آن لحظههایی که همه دنبال آن بودیم اما حیف آنها را نمیجستیم...
چون عینکی که روی چشم است و بدنبالش تمام گوشههای خانه را گشتیم...
اینک گذشته قلّهی کوه است...
یادش بخیر آن شر شدنهای عجولانه!
در کوچههایی از نسیم گرم...
با بچّههایی که همه از جنس تقدیرند...
در خویش میمیرند..
آن روزها رفتند...
آن زرد پررنگی که در یک جعبهی ششتایی زیبا به ما بالای صف در کادویی زیبا نگاهی آشنا میکرد...
آن قهرهایی که درازایش به قدر عمر پیچک بود آن هم لای مشت کودکان سخت و وحشتناک!
حالا ولی یک دوستی آنقدر نایاب است که وقتی برای قهرهای کودکیها نیست...
آن روزهای سرد و آرامی که حتی رعد و برقش هم پر از لبخند و لبریز از محبّت بود...
البتّه احساس خوشی بود آفتابی که پس از باریدن باران معمولی به ما لبخند میانداخت...
امروز شاید عشق باران است اما عاشقی دیگر درون این فضاها نیست...
آن روزها رفتند...
آن روزهایی که بجای سال، فصلی بود...
فصل زمستانی، فصل بهاری بود...
حالا فقط سال است از جنس هزار و سیصد و اندی...
یادم نرفته خاطرات برف بازی بی کلاه و بی کت و بی دستکش اما دگر برفی نمانده روی این آهن...
یادم نرفته آن نصیحتهای مادر را...
یاد کلاغی که به روی شاخهای پر برف میخوابید و با حجمی سفید از خواب، تر میشد...
آن روزهای سرد اما گرم...
آن چکمههای رنگی محکم...
آن روزها رفتند و این پایان کارم نیست...
هر روز تنهاتر...
هر روز غم در چشمهای خفته پیداتر...
اکنون کسی تنهاست...
اکنون کسی تنهاست...
"به یاد فروغ"
علی رفیعی وردنجانی... پریش
...................
1396/03/22