«نغز ترین رؤیا»
ذهنم ازگفتنِ در وصف تولبریزشده،
واژه ها رقص کنان ،
به ضیافتکده خاطرمن آمده اند.
قلم از شوق سرانگشت مرا میبوسد،
وَ تن مر مر کاغذ گوئی ،
که قلم را ،
به هم آغوشی خود می خواند .
لحظه زایش احساس منست.
از لبت میگویم ،
که لبالب ز بلوغ هوس است.
و طنین خوشِ آوای تو ،
در وادی ره گمشدگان ،
داستان شب ظلمانی و،
بانک جرس است .
چشمهایت زبیاست،
گوهری در صدف و ،
رنگِ رخِ یک دریاست .
وضمیرت که به شفافیت ،
آئینه ها می ماند ،
ازدرخشندگی برق نگاهت پیداست.
وین َتراشی که ،
بر آن پیکرِ موزون رفته.
جایِ پایِ قلم وچکش ،
سحر آمیزیست،
که حقیقت ،
ولی از جنس خیالست ، خیال.
من دراین شهرِ جمال ،
هر چه را مینگرم ،
حد کمالست ، کمال.
من دراعماقِ غزلهایِ ترِحافظِ شیراز
به دنبال تو میگشتم و،
تو اینجائی.
وَ برای سخنِ عشق ،
ظریفانه ترین معنائی .
من تورا میبینم ،
به ترنم چو گلِ سر سبد باغ وجود،
وندارم هوس آنکه تو را برچینم .
ایکه در باور من،
نغز ترین رؤ یائی !
حسن کریمی
بسیارزیبا قلم زدید