شعر عقاب
عقاب آن شهنشاه عرش فلک
پرید از سر کوه البرز تک
بنرمی فرود آمد از کوه باز
سراسر غرور و شکوه است و ناز
نگاهش چو دریا عمیق است و ژرف
تنش بود مشکی و سر مثل برف
به یک خیز گیرد نهنگی زآب
دل شیر از هیبتش شد کباب
سر پنجه اش تیغ و فولادی است
فلک زیر پایش چو یک وادی است
پرش را به سوفار رستم ببین
زمانی که تیری نماید گزین
زند بر دو چشمان اسفندیار
دریغا زآن جنگ آن کارزار
عقابی که پرش نشسته به تیر
رود جنگ روئین تنان دلیر
ز ببر و نهنگ و پلنگ برتر است
زکل ددان جهان خود سر است
بدید از سما کبک چندی به دشت
شمارش به تعداد کمتر ز هشت
به قصد شکار یکی شان چو باد
فرود آمد اما به دامی فتاد
چو صیاد آمد دو بالش ببست
نوک تیز و سر پنجه هایش شکست
پرش را به مقراض کوتاه کرد
عقاب آن زمان از دلش آه کرد
نمودش ورا در میان قفس
ز روی جهالت ز روی هوس
در آن دشت دیگر عقابی نبود
وزان چشمه غیر از سرابی نبود.
شعر از : جعفر محمدی " ضمیر چنارانی"