روزگاری بود و ایران جنگ بود
صحبت ازخمپاره و نیرنگ بود
بوی خون بود وجسدها برزمین
موشک و جنگنده های آهنین
هر کسی بر درد خود مشغول بود
شهر من کاشانه ام دزفول بود
رفت بابا بر دفاع ازکشورش
بر دفاع از دین و خاک وباورش
رفت بابا در ره ما جان دهد
جان خود را در ره قرآن دهد
بیست سال از رفتن بابا گذشت
لحظه هایم زشت، یا زیبا گذشت
تا که یک شب خسته از دنیا شدم
خسته و سر گشته و تنها شدم
اشک ریزان گفتم ای بابا ببین
مونس و یاری ندارم در زمین
پس کجاست آن دایه ی شبهای من
کوه دردم ، مونسم، بابای من
رفتی از پیشم ببین تنها شدم
بی کس و سرگشته در غمها شدم
کاش میمردم از عالم خسته ام
بی کسم، چون مرغکی پربسته ام
آن زمان خوابی گرفت چشمان من
ناگهان آمد مه ِ تابان من
گفت اشکت را نبینم دخترم
من ز هر دل داده ای عاشقترم
من نمردم دختر زیبای من
عشق من ای قلب من رویای من
گرچه بابا رفته در نزد خدا
در بهشت است و کنار مصطفی
روحم اما در زمین همراه توست
شاهدی بر غصه ها و آه توست
دخترم ،عشقم، تو تنها نیستی
بی کس و غمگین به دنیا نیستی
چون شهیدان تا ابد پاینده اند
گر چه مردند، در حقیقت زنده اند