این جهان مثل قفس گشته در اندیشه ی من
روحم آزرده و درمانده میان بدنم
در تولد شده محکوم و ندانم که چرا
جرم من چیست که دنیا شده زندانِ تنم
کودکی چشمه ی حسرت شده در خاطرمن
دست پر مهرکسی روی سر و شانه نبود
بچگی طی شد و افسوس که در خانه ی من
جز غم و ماتم و جز دردِ غریبانه نبود
عمر باطل سپری گشته رسیدم به بهار
در جوانی شده هم بستر من بخت سیاه
باغ امید مرا نیست به جز رویش خار
در کویر دل من مرده گُل و برگ و گیاه
هرشب این است سوالم که چرا غم زده ام
هدفم چیست در این عالم لبریز گناه
بخت من را چه کسی رنگ سیاهی زده است؟
عاملش چیست؟چرا هستی من گشته تباه
در جوانی شده مو ی سر من رنگ سپید
پیر مردیست نود ساله درون دل من
دفتر شعر سیاه و تن لبریز گناه
گشته این زندگی و عمر من و حاصل من
چشم بر هم نزدم عمر من از نیمه گذشت
عاقبت میرسد آن روز، که فرسوده شوم
گوشه ای جان دهم از درد فراموشی خویش
تا که مرگ آید و آن لحظه که آسوده شوم