چقدر بنویسم،
از عشقی؛
که پرکرده است،
گلدشتِ وجودم را؟
چقدر واژه شود دلِ من،
دردهای نهانش را؟
چقدر احساس بکارم؛
تا محبّت بر دهد؟
چقدر بیتاب باشد،
تابشِ شیدِ درونم؟
چقدر بی تابانه،
تلالو بزند،
خورشیدِ دلِ پرخونم؟
چرا نمیشود تمام،
سرایشِ احساس؟
چرا واژه نمیرساند،
نارساییِ دلم را؟
چرا عطش میگذارد،
دلم را،
در انتطاری مات؟
چقدر محو شوم هر روز،
در تکراریهای دل؟
چقدر محو شوم هر روز،
در ماتهای آیینهی احساسم؟
چقدر مات شود شطرنجِ دلم،
شاهِ رُخت را؟
تا کی ماهی قلبم،
در شطّ رنج،
شناور باشد؟
چقدر قلب شود،
دگرگونیِ دلِ من؟
بگو تا چند دریای دیگر،
تلاطم درونم،
باید طوفانی باشد؟
بگو تا چند موج دیگر،
باید اوج بگیرد،
سرکوبیِ ساحلِ احساسم؟
بگو تا چند؟
***
وقتی،
نرم نرمک،
به کوچه باغ احساسم،
سرک میکشی؛
و میگویی:
«هستی؟»
هستیام زیر و رو میشود؛
دریای درونم آشوب میگردد؛
طوفان میدمد،
در بند، بندِ وجودم؛
امّا،
چو بازمینگرم،
میبینم:
تو نیستی؛
و فقط،
سایهی توست؛
که وهم انداخته به هوشِ احساسم:
بودنت را!
تو هیچ وقت نبودی؛
حتّی،
در دلِ شبهایی که:
تا قلبِ سپیده،
ستارهشماران؛
در انتظارت بودم؛
حتّی،
در شبی که گفتی:
برمیگردی؛
و من،
بیتابانه نشستم؛
خواب را شکستم؛
و با قهوهی احساسم،
چشمان عاطفهام را،
بیدار گذاشتم؛
امّا،
نیامدی!
ثانیههایم بیتابانه میخواهندت؛
تو که نمیدانی؛
و من،
بعد از این،
از سکوت،
سرشار خواهم گشت؛
دیگر،
احساسم را،
تکرار نخواهم کرد؛
ترسِ توست:
فراموش کنی خودت را؛
ترسِ من:
فراموش کنم تو را!
*
گشتهام،
آتشنشین از رفتنت؛
ترسم:
تاخیر کند،
قطارِ آمدنت،
پیوستهی ریلهای احساسم را؛
و جز،
ریزشِ ریههایی از دود،
هیچ نماند از،
رگههای هستیام،
برجای؛
بازآی!
زهرا حکیمی بافقی، دلسرودهها.
,.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~*´¨¯¨*•~-.¸,.-~* ¯´¨ ¨*•~-.¸.....*
اندکی دگرگون نویسیِ دلنوشتهی فوق:
آمدی،
نرم نرمک؛
و با نگاهی گرم،
کشیدی سرک:
کوچه باغِ احساسم را؛
گفتی:
«هستی؟»
همه،
هستیام،
زیر و رو شد؛
سکوتِ احساسم شکست؛
رشتههای تار و پودم از هم گسست؛
آشوب شد التهاب دریای درونم؛
طوفان دمید،
در بند، بندِ وجودم؛
نیک نگریستم:
تو نبودی؛
فقط،
سایهات،
وهم انداخته بود،
به ذهنِ حسّاسم،
بودنت را!
*
تو نبودی آن شب؛
تو،
نبودی،
هیچوقت؛
حتّی،
در دلِ آن شبها؛
که تا قلبِ سپیده،
ستاره شمردم!
حتّی،
در شبی که گفتی:
«برمیگردم»؛
بیتابانه،
خواب را شکستم؛
و با قهوهی احساسم،
بیدار گذاشتم:
چشمانِ عاطفه ام را!
افسوس؛ نیامدی!
***
سرشارم از شمیمِ خواستنت؛
ثانیههایم،
بیتاب میتپند نبودنهایت را؛
امّا،
بعد از این،
از سکوت سرشار خواهم گشت؛
دیگر،
تکرار نخواهم کرد:
بارشِ احساسم را؛
آخر،
مگر،
ماهی قرمزِ قلبم،
تا کی میتواند،
که شناور باشد:
در شطّ رنج؟
مگر،
شطرنجِ دلم را،
تا چند توان است:
مات شود:
شاهِ رُخت را؟
و یا،
تا چند موجِ دیگر،
باید،
در اوج باشد:
سرکوبیِ سینهی ساحلِ احساسم؟؟؟
***
لبریزم از خواستنت؛
امّا،
سرشارم از سکوت...
زهرا حکیمی بافقی، دلسرودهها.