جوانی رفت و من در قید تنهایی
نه یاری دارم و نی اُقربایی غیر تنهایی
چو شام آید خودم تنها کنار سفره بنشینم
چو خواب آید مرا یاری دهد آن لیل تنهایی
*******************************
من از تو میسرایم تو ز دلدار
من از دوری تو ، تو از غم یار
بیا با هم بنالیم،باز ای دوست
زنیم باز تکیه برهم ،همچو دیوار
************************************
اگر یاری چرا یاری نکردی؟
چرا با من تو دلداری نکردی؟
ز شب من تا سحر ،چون شمع سوختم
بر این دلسوخته ، تو کاری نکردی!
************************************
برایم هیچ امیدی نهشتی
چمن زاری بپای من تو ،کِشتی
مرا دیگر غم هجران تو بس
تموم پنبه هایم را تو رِشتی
************************************
بیا با هم بمیریم از غم یار
شدیم بر زلف وبر مویش گرفتار
بیاور آتشی تا در نیستان
بسوزیم از غم یار و غم یار
**********************************
دوباره لشکر غم قصد جنگ کرد
سپاهش باز بر دل عرصه تنگ کرد
سلاح قلب مجنون اشک وخون بود
مسلح شد چو لیلا ، دل زسنگ کرد
*************************************
اشعار خوبی هستند اما مشکلات وزنی و ساختاری از نظر معنا و نحوی در آنها هنوز هم وجود دارد
مانند "مسلح شد چو لیلا دل ز سنگ کرد"
که هم از نظر وزن هم از نظر معنا و نحوی ایراد دارد
جنگ، تنگ، سنگ، وزن دوبیتی را مختل کرده
و از این قبیل که زیادند
ببخشید بزرگوار جسارت کردم