خارج از ده به دشت سرسبزی
باغ بود و درخت بسیاری
صاحبش یک جوان زیبارو
مونس او سگ وفاداری
نوکری خدمت سگش میکرد
در قفس همسرش به زندان بود
نان خشکی غذای هر روزش
بی کس و خسته و پریشان بود
روزگاری از آن مکان رد شد
پادشاهی جسور و با ایمان
دید چون روزگار آن زن را
خسته از اشک و درد بی درمان
گفت مردک دلیل کارت چیست؟
همسرت را اسیر خود کردی
ماجرا یت بگو به من ظالم
ای جوان کینه توز و نامردی
آن جوان اینچنین جوابش داد
گر نگویم چه میکنی بامن
تیغ خود را کشید و بر او گفت
گردنت را جدا کنم از تن
آن جوان هم به شه چنین گفتا
آمدم من به خانه ام روزی
ناگهان صحنه ی بدی دیدم
صحنه ای زشت و درد جانسوزی
کنج خانه کنار آن دیوار
قسمتی دنج و انحنا باشد
دیدم این زن کنار مردی زشت
غرق عیش و تب ِ زنا باشد
من گرفتم دو دست مردک را
پیکرش بر زمین زدم آنگه
آن زمان این زن خیانتکار
خنجری زد به پشت من ناگه
جوی خونی ز من روان گردید
پس نخوردش تکان دگر مشتم
ضربه هایی چنین پیا پی زد
جای زخمش ببین تو بر پشتم
غرق خون نقش بر زمین گشتم
ضربه ها را که بر سرم کوبید
چونکه رفتم به حال بی هوشی
او لگدها به پیکرم کوبید
زن به سرعت کنار من آمد
بستم آن لحظه هر دو چشمانم
تا نبینم که این زن خائن
میستاند به تیغ خود جانم
ناگهان از کنار این خانه
بر دلم رحمت و شفا آمد
بر نجات من ستم دیده
این سگ ِخوب و با وفا آمد
دید زن را که خنجری دارد
در کنارم به چهره ای خندان
حمله ور شد به این خیانتکار
دست زن را گرفته بر دندان
ناگهان مرد بی حیا باچوب
ضربه ای را به پشت حیوان زد
سگ گلویش گرفته بر دندان
مُرد و او ضجه ی فراوان زد
رفت و راهی شد او به هر سویی
با خدایی به نزد من آورد
رفته بود او به این ده ِ بالا
کد خدا یی به نزد من آورد
اینچنین او به چنگ و دندانش
حائلی بر نجانت جانم بود