سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

يکشنبه 17 تير 1403
    2 محرم 1446
      Sunday 7 Jul 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خظ قرمز ماست. اری اینجاسایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        يکشنبه ۱۷ تير

        حکایت زن زناکار و سگ باوفا

        شعری از

        مجید شاکری حسین آباد

        از دفتر مجید شاکری حسین آباد نوع شعر

        ارسال شده در تاریخ پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۹۰ ۰۴:۵۲ شماره ثبت ۵۳۳۲
          بازدید : ۱۲۹۱   |    نظرات : ۹

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر مجید شاکری حسین آباد
        آخرین اشعار ناب مجید شاکری حسین آباد

        خارج از ده به دشت سرسبزی

        باغ بود و درخت بسیاری

        صاحبش یک جوان زیبارو

        مونس او سگ وفاداری

        نوکری خدمت سگش میکرد

        در قفس همسرش به زندان بود

        نان خشکی غذای هر روزش

        بی کس و خسته و پریشان بود

        روزگاری از آن مکان رد شد

        پادشاهی جسور و با ایمان

        دید چون روزگار آن زن را

        خسته از اشک و درد بی درمان

        گفت مردک دلیل کارت چیست؟

        همسرت را اسیر خود کردی

        ماجرا یت بگو به من ظالم

        ای جوان کینه توز و نامردی

        آن جوان اینچنین جوابش داد

        گر نگویم چه میکنی بامن

        تیغ خود را کشید و بر او گفت

        گردنت را جدا کنم از تن

        آن جوان هم به شه چنین گفتا

        آمدم من به خانه ام روزی

        ناگهان صحنه ی بدی دیدم

        صحنه ای زشت و درد جانسوزی

        کنج خانه  کنار آن دیوار

        قسمتی دنج و انحنا باشد

        دیدم این زن کنار مردی زشت

        غرق عیش و تب ِ زنا باشد

        من گرفتم دو دست مردک را

        پیکرش بر زمین زدم آنگه

        آن زمان این زن خیانتکار

        خنجری زد به پشت  من ناگه

        جوی خونی ز من روان گردید

        پس نخوردش تکان دگر مشتم

        ضربه هایی چنین پیا پی زد

        جای زخمش ببین تو بر پشتم

        غرق خون نقش بر زمین گشتم

        ضربه ها  را که بر سرم کوبید

        چونکه رفتم به حال بی هوشی

        او لگدها به پیکرم کوبید

        زن  به سرعت کنار من آمد

        بستم آن لحظه هر دو چشمانم

        تا نبینم که این زن خائن

        میستاند به تیغ خود جانم

        ناگهان از کنار این خانه

        بر دلم رحمت و شفا آمد

        بر نجات من ستم دیده

        این سگ ِخوب و با وفا آمد

        دید زن را که خنجری دارد

        در کنارم به چهره ای خندان

        حمله ور شد به این خیانتکار

        دست زن را گرفته بر دندان

        ناگهان مرد بی حیا باچوب

        ضربه ای را به پشت  حیوان زد

        سگ گلویش گرفته بر دندان

        مُرد و او ضجه ی فراوان  زد

        رفت و راهی شد او به هر سویی

        با خدایی به نزد من آورد

        رفته بود او به این ده ِ بالا

        کد خدا یی به نزد من آورد

        اینچنین او به چنگ و دندانش

        حائلی بر نجانت جانم بود

        ۰
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        0