MAHDI.SH:
جامانده از موسم فصل خزان راهم نبند
بگذار بروم قاصد شوم هجران راهم نبند
همچو ابر خالی و لبریز مشو اشکی نیست
رسید فصل فراق گیسو پریشان راهم نبند
عمربه غصه و آه گذشت زندگی بر باد شد
هم چو تیر رها شده از چله کمان راهم نبند
پشت پنجره به انتظار نشستم اشک خشکید
بگذر از این همه خاطره با یاران راهم نبند
این بقچه مهربانی بر دوش ،عازم سفرم
دل کندم از دلدار با دل گریان راهم نبند
دستم بکش ،دامنم رها ،جدا کن دلت را
هق هق تودلم را کرده ویران راهم مبند
جاده سرد و راه سخت ،همره فراق شد
سر بلندم بیم ندارم از زمستان راهم نبند
عمر به سیاهی گذشت شد سفید مویم
پا برهنه دل شکسته چشم گریان راهم نبند
سر بزن به آن باغ که گل نسترنی کاشتیم
خیالت نمی چینم از خاطر ای جان راهم نبند
دنیا فانی و عشق خالی هیچ ندیدم جز او
بشکن این شیشه خالی شوکران راهم نبند
تو دل شکسته من پا شکسته جدا از وطن
هر دو با هم در به در خانه ویران راهم نبند
عود و اسپند نه کاسه آبی بدرقه راهم کن
شمس قرارت چه شد با دلستان راهم مبند