لب هایت،
به گاهِ رفتن،
گلِ بوسه را می جست؛
و چشم هایت،
ناتمامیِ نگاهش را،
به نظاره نشسته بود...
من بودم؛
و ابهّتِی از بهت،
در واپسین نگاه...
ناگاه،
ژرفای دلم تا مرز انفجار لرزید...
جنونی سخت تپش های قلبم را درهم پیچاند؛
و التهاب سینه ام را،
به اضطراب نشاند...
آن شب،
تکان های دیوار و تپش های دلم،
خواب را از چشمانم ربودند...
زهرا حکیمی بافقی
کتاب صدای پای احساس
استاد عالی قدر بسی زیبا سپیدهایتان هم خواندنیست .
استفاده بردم .