کاپیتان بلاک
تمام اوراق دفتر خاطراتم آئینه اند .
آنقدر بچه های حاشیه ی فرهنگ و آسیب ،
به سوی خاطراتم ،
سنگ پرتاب کرده اند که ،
شکسته ی شکسته ام .
ببین چگونه در انعکاس آئینه ام ،
هزاران قطعه میشوم .
وقتی به تورَق آئینه می نشینم ،
یادم می آید که در نیمه های شب ،
چگونه از روی چهارپایه ی
تزلزلم برمی خاستم ،
و سیگار برگ تفاخرم را با فندک ،
کاپیتان بلاک ،
روشن میکردم .
یادت هست روزی که ،
خودم را فیلسوفی می پنداشتم که ،
از روزنه ی تنگ وافور ،
بر زمین گر افتاده است .
یادت می آید در مقابلم مردان مخنث ،
حلقه های خود را طاق می زدند ؟؟
این است بساط ،
بسازوبفروش های مادگی .
بیا مرا به فراموشخانه ی ازلی ،
نزدیک گردان تا به اندازه ی ،
آئینه ی کالسکه ای چهار اسب ،
به عقب نگاه کنم .
مرا از گذشته ام بگیر .
مرا به ارزانی خداوند معرفی کن .
من نمی خواهم به یاد بیاورم
پوپک را
عفت را
مریم را
سوسن را
مجنون را
افیون را
و هرکه مرا به یاد قدیم می اندازد .
حتی به اندازه انعکاس دو چشم
حتی . . . .
باقر رمزی باصر