عشق سر آورده برون:
از رگِ جامِ دلم؛
و صدای نفس آزادی،
پيچيده بر بام دلم!
جان من بيدار است؛
دلم آبادان؛
دلم اميدوار؛
بسيار شادان!
***
من صدای سبزِ باران را؛
و نوای سرخِ ايمان را،
از در و ديوار دلم میشنوم؛
و بهاران را در،
صورتِ احساسِ خود،
سبز میبينم؛
و صدای چلچلههای چلچراغ باغ را،
از بلندای بلندگوی عشق،
میشنوم!
***
جانِ من آتشِ عشق؛
جانِ من بسترِ عشق؛
و سرای سينهام،
از صدای سوزشِ آتشِ جان،
سخت آذرگون است؛
بسيار گلگون است!
***
جانِ من گرديده است،
چشمهی خون؛
تشنهی عشق و جنون!
***
جانِ من شيفته است؛
آشفته؛
سرگشته؛
و دلم،
آتشجان است؛
همه سينه،
پرسوز؛
همه عشق و مستی!
من در آيينهی محضِ هستی،
و اندر آن برگهای سبز درخت،
عشق را در تسبيح،
میبينم؛ میشنوم؛
و دلم میخواهد:
كه بمانم با عشق؛
كه بسوزم در عشق؛
و بسوزم جان را،
از فرازِ سوزش و افروزشِ آتشِ آن؛
و بريزم جان را،
بر بلندای پر شور و شرش؛
تا شوم جاری و روان،
در رگِ جان!
***
من دلم میخواهد:
كه شوم جاریِ آن آتشِ سوزانِ نهان؛
و بيفشانم روان،
از برای سبزی ايمانم؛
و به تسبيحِ جان،
از تقديسِ ايمان،
شعرها سازم؛
قصّهها پردازم؛
داستانها خوانم!
***
عشق آتشجان است؛
عشق آتشناک است؛
بسيار است سوزان؛
من دلم میخواهد:
كه بسوزم در عشق؛
كه بدوزم جان را،
بر لبانِ داغِ آتشناكش؛
و بگويم سخن با او؛
و شوم همبستر،
اندر آغوشِ گرم و سوزانش؛
و اندر آن سينهی گرماافزا،
زيستن را،
تكرار نمايم؛
و تمامِ ثانيههای سردِ مردن را،
بر سرِ روزگارانِ درد،
آوار نمايم!
***
من دلم میخواهد:
تا هميشه،
در تب و تابِ نابِ سوختن و ساختنِ عشقِ جاويدانِ خوشفرجام،
جاری باشم؛
و به تكرار و دوباره،
چون ستاره،
پاره پاره؛
كم كم،
بسوزم در غم؛
تا كه خاكسترِ سردِ وجودِ پُردردم،
در بسترِ گرمِ سوزشِ سرخِ آتشِ عشق،
بماند سپيد؛
و بماند،
تا هميشه،
جاويد!
***
عشق من،
بینهايتی است، مطلق؛
من دلم میخواهد:
بینهايت نور؛
بینهايت شادی و شور شوم!
زهرا حکیمی بافقی، کتاب راز و نیاز، اصفهان: نشر شهید فهمیده، ۱۳۹۲.