لحظه ای آمدم به دنیایت
مادرم بودی و جنین دلت
فکر کردی که مادرم هستی
چه ملامت، تو و طنین دلت
من ولی جیغ می زدم یادت
هست نوزاد بد صدایی را؟
حنجره زخم می شود وقتی
داد خواهد زدن جدایی را
می دود می پرد به دور خودش
چرخ و واچرخ می زند کودک
فرفری موی بچه ای شیطان
صاف، چشمانِ عاشقِ کوچک
میز و گلدان برای گل قفس اند
لگد دست میز وحشت زاست
خاک وقتی درون گلدان نیست
و ترک می خورد، گلش بی جاست
دردِ مادر- پدر، به قلبی خرد
منتهی می شود که در سینه
گاه گاهی نمی تپد دیگر
خرد می گردد عمق آیینه
گوش ها گنگ، در شنیدنشان
چشمها بسته وقت دیدنشان
در جهانی معلّق و وحشی
کور و کر می شود دویدنشان
سالگرد تولد هفتم
دیگر او ساکت است و مُرد انگار
مرگ کودک به جشن بر پا شد
باقی اش اندک است و ترد اینبار
مثلِ آهو، میان دشتی شیر
پفکِ شهر آدم-آهنیان
باید اما به صبر تن بدهد
تا صدایی نیاورد به زبان
حرف او وحشتی است ناگفته
که درون تفاوتش خفته
تبران پتک گونه می کوبند
رگ ِبرگ و طراوتش خفته
ببر در بیشه ای میان خودش
در خطوط سکوت پنهان است
درد باید کمک کند آیا،
زنده ماندست یا که بی جان است؟
آدمی شد، اسیر سرگیجه
همه چیزش بدون واکنش است
خون که رفت از سرت، توی بی جان
هدف تیرهای سرزنش است
ادکلن شد، برای بینی ها
خشم او را به خویش می پاشید
راز خوش بویی نگاهش را
مثل چشمانِ نیش می پاشید
رفت و رفت و دوباره رفت و نشد
به کسی پشت شهر مه نرسید
دوره شد در تفنگ های پلیس
زخم-بندش، به یک گره نرسید
مرگ او را ندیده می گیرند
خارشی خارجیست، می میرد
پیش هر کس که رفت، غیر خراش
چیزی از دیگران نمی گیرد
خودکشی آخرین امیدم بود
قبل درکی که پاک، پاکم کرد
فهمِ آن، نیست بودنم را هم
جزئی از ریشه های خاکم کرد
حال، دیوانه ای پر از دردم
به زبان خودم، سخنرانم
هر چه گفتم، بدون استثنا
حرف دیوانه هاست ... می دانم