بنام خدا
کار دادی به دست من بانو
با دو فنجان قهوه ی قجری
آنچنان محو حمله ات گشتم
که نماند از نژاد من اثری
***
لطفعلی خان تا ابد زندم
پشت دیوار زخمی شیراز
شهر کرمان خاطرات شما
کور کرده شکوه من را باز
***
تن زخمی کشوری هستم
شهر شهرش به غارت آغشته
یک نفر با خیال خام خودش
ترکمان چای تازه ای کِشته
***
غرق آتش پر از هجوم شغال
خسته، آشفته گیسوی تبریز
شیر دیروز و گربه ی امروز
در سکوت ترانه ای شب خیز
***
قلمم را تراش داده دلم
تا که «کاشان»ه مست خون بشود
تا امیرِ کبیر چشمانم
کشته ی جرعه ای جنون بشود
***
یک نفر را اجیر کرده دلم
توپ بسته به صحن احساسم
زیر باران سرد سربش باز
خون چکید از جوانه ی یاسم
***
تف به رویت! چه بخت و اقبالی!
بچه شاهی تو را تکان بدهد
سیم آخر شوی برای دلش!
در غمارش تو را نشان بدهد!
***
دست و پا می زنی رها بشوی
در تنت بغض «جنگلی» مانده
جای جای تنت پر از آغوش
در مسیر تو ریزعلی مانده!
***
تا میایی تنی به آب زنی
خزرت زیر چکمه ای رفته
اژدهایی نشسته روی خلیج
دست و پایت دوباره شد بسته
***
ذهن من «خیس خون سهراب» است
باز تختی، دوباره دلواری
با سیاوش دوباره سودابه
باز این قصه های تکراری
***
تن من خسته مثل سوسنگرد
قلمم غرق خاک دزفول است
شهر خونین من نشسته به خاک
شاه بانو به خویش مشغول است
***
به درازا کشیده قصه ی ما
قصه ی ما دوتا رمان شده است
طفل نسل سیاه دیروزی
قد کشیده، و نوجوان شده است!
***
تا کی از تیغ اشتباهاتت
کاشی مسجدم ترک بخورد؟
این تن بی صاحاب وامانده
تا کی از چشم تو کتک بخورد؟!
***
اشک هایم برات کافی نیست؟!
باز باید جنون به رخ بکشم؟!
تیغ داری که باز شریان را
با زبان شما به خون بکشم؟!
***
در تو افسانه ی زلیخا را
یوسفی، ای خدا... زنده کند!
کاش روزی، شبی، گناه، تو را
در لحاف علاقه...
دور از جان!!!!!
***
سهم من از تو یک تراوش شد
نوش جان کسی که «بامش بیش»
سیندرلا، سفید برفی جان!
بیخیالِ تمام از این پیش!
***
برو اما بدان که فردایی
ناله ای هم به گوش ما برسد!
آه از آن لحظه ای که مظلومی
ناله هایش به کدخدا برسد!
***
فتنه کردی که لحظه هایم را
بار دیگر برای خود بکنی!
مخملی آمدی که قلبم را
باز هم مبتلای خود بکنی!
***
کور خواندی، از این ببعد اصلن
خبری از شکست دیگر نیست!
بچه ی ریش دار دیروزی
آن که هی می شکست دیگر نیست!
#احسان_اسکندری