اين نهايت من است
در اين نقطه
خستگي هايم، خسته است!
لقمه هاي انتظار
در بهشت زمان جا مانده است
گفتم اين لقمه اندازه ي خوبي هايم نيست!
خواستي ،پنجه ي تيز سکوت
عشق را بکشد
جرعه اي محبت ات را نوشيدم
اما زهر دلتنگي اش بيشتر بود!
بغض هايم هضم نمي شود
مثل يک مرد
سر بر شانه ي تنهايي ،
مي گذارم
اشک نمي ريزم
به احترام تو
به احترام من
سکوت مي کنم
اين يعني نهايت من ...
وقتي دلتنگي گلويم را گرفت
سکوت تو مست مي رقصيد
يک جام اميد دادي
که بنوشم
اما محبت هايش ريخته بود!
_______________________________________________________________
مثل يک مرد
مي خندم!
گه گاهي سکوت ميکنم!
خيال ات جمع
کسي نمي بيند
زخم هايم را رفو کرده ام!...
قرار بر نقد ندارم اما چند نکته را که ضروری و لازم می دانم عرض می کنم تا برای فردای شما راهگشا باشد. * صدای شما بسیار زیبا و ترد و زنگ دار است. * لحن خوانش این اثر با توجه به محتوا باید کمی تغییر کند . * کشش برخی از واژه ها ( لحن شب شعری ) خوانش را به سمت روایت و قصه گویی برده بود. * حس شما و تلاش شما برای برون ریز این حس را می دیدم اما نحوه ادای واژه ها از نمایش کامل و بهتر آن ممانعت می کرد. در کل باید عرض کنم اثر بسیار زیبا بود و دلنشین و تنها با توجه به اینکه به گمانم اولین اجرای شما بود که می شنیدیم خوب بود اما جای کار دارد و یقینا خیلی خیلی بهتر خواهد شد. چون شما مایه اولیه آن را که \" صدا \" هست را دارید. و این خیلی به شما کمک خواهد کرد. بهره بردم و دوست داشتم و درود بر شما
عرض ادب و ارادت سیده ی بزرگوار بی نهایت زیباست و هنرمندانه با موسیقی معنوی حس امیزی و فن بیان ........ خواست ،پنجه ي تيز سکوت عشق را بکشد جرعه اي محبت ات را نوشيدم اما زهر دلتنگي اش بيشتر بود!
.................. ...................... درود خواهر نازنینم دیر آمدنم پای شعر زیباااایتان را عفو کنید بسیااار زیباااا بود و نظرات دوستان هم ارزنده . ممنون بابت انتشار آن
................... ...................... تقدیم به اهالی خوب شعرناب:
مي گويند حدود ٧٠٠ سال پيش، در اصفهان مسجدي مي ساختند. روز قبل از افتتاح مسجد، کارگرها و معماران جمع شده بودند و آخرين خرده کاري ها را انجام مي دادند. پيرزني از آنجا رد مي شد وقتي مسجد را ديد به يکي از کارگران گفت: فکر کنم يکي از مناره ها کمي کجه! کارگرها خنديدند. اما معمار که اين حرف را شنيد، سريع گفت : چوب بياوريد! کارگر بياوريد! چوب را به مناره تکيه بدهيد. فشار بدهيد. فششششااااررر...!!! و مدام از پيرزن مي پرسيد: مادر، درست شد؟!! مدتي طول کشيد تا پيرزن گفت: بله! درست شد!!! تشکر کرد و دعايي کرد و رفت... کارگرها حکمت اين کار بیهوده و فشار دادن مناره را پرسيدند؟! معمار گفت : اگر اين پيرزن، راجع به کج بودن اين مناره با ديگران صحبت مي کرد و شايعه پا مي گرفت، اين مناره تا ابد کج مي ماند و ديگر نميتوانستيم اثرات منفي اين شايعه را پاک کنيم. اين است که من گفتم در همين ابتدا جلوي آن را بگيرم!
کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست . استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
غمگین و زیباست