دوشنبه ۳ دی
|
دفاتر شعر سيده فاطمه سيدپور (سپيده)
آخرین اشعار ناب سيده فاطمه سيدپور (سپيده)
|
دخترک تنها بود ،در گوشه اي از خاطراتش قدم ميزد
برگ هاي پاييزي را مي شمرد و به جلو حرکت ميکرد ،آنقدر رفت که از خردشدن برگ هاي زير پايش به گلوله هاي برف رسيد!آري زمستان آمده بود
باد و باران بر تن اش مي رقصيد
دخترک جرعه اي از باران را مي نوشيد و مست مي شد
و در آغوش زمين ،با خدا مي خنديد
کسي نبود دست بر شانه هايش بگذارد و گيسوانش را به هوا بسپارد
دخترک تنها بود
آنقدر دويد و دويد
تا به تنهايي خدا رسيد
گاهي از پشت روزنه هاي شب کسي صدايش ميکرد
اما واژه هاي مبهم و خالي
و دخترک نمي شنيد
ازدحام کوچه هاي خيال اش
او را از تمام انسان ها دور کرد
شب شد...
در دور دست ها ستاره اي مي درخشيد ،زير مهتاب، پيرزني خوابيده بود ،دخترک رفت ،چند قدم مانده بود به فردا ،به آن پير ناتوان رسيد
دخترک فرياد کشيد
آهاي کسي اينجا نيست
زير آسمان کسي مرده است
و باز بلندتر فرياد کشيد ،آهاي کسي اينجا نيست
،اما صدايي نشنيد!
دخترک افسرده و غمگين گفت:
خدايا اينجا کجاي سرزمينت است؟!
گوش هاي کسي نمي شنود!
چشم هاي کسي نمي بيند!
اين رهگذرها چرا نگاهي به زخم هاي پيرزن نمي کنند که در انتهاي ظلمت اسير شده است و دست و پا نمي زند که شايد فرياد هايش ،آبروي عمر زجر کشيده اش را به شهر بفروشد
آه خدايا
تو به داد اين بي گناه شب نميرسي؟
لحظه اي سکوت همه جا را فرا گرفت
گل از آسمان باريد
صدايي از خدا تا کهکشان پيچيد
خدا گفت:
اين تو هستي ،همان پير ناتوان همان کسي که سالها
مهربان بود و با نامهرباني مي جنگيد ،اين رهگذرها که مي بيني ،تنها اميدهاي تو بودند که در ذهن پروراندي
،اين گذشته ي تو است
و جز يک خواب تکرار چيزي نيست
دوباره آمدي دوباره به تو زندگي بخشيدم ،اينبار صادقانه صدايم کردي
اي دخترک، اي بنده ي آسماني من
اينبار زندگي ات را تنها به اميد من بساز نه به اميد بنده اي از جنس خودت
دخترک غرق در اعماقي از باورهايش شد
گفت:اين گذشته ي من بود
و امروز باز گذشته اي از فرداي من خواهد شد
خدايا قول مي دهم امروز و فردايم را تنها به اميد تو زندگي کنم و مي دانم آنقدر به اين دنيا مي آيم و مي ميرم و هربار به تو نزديک و نزديک تر ميشوم...
و اينگونه شد که دخترک چشم هايش را بست و به چشم هاي خدا اعتماد کرد و راهي سفر با خدا شد ...
|
|
نقدها و نظرات
تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.