کودکی مرد و مادری دق کرد
در تب سرد قرن آهن ها
قصه اش را به شعر می خوانید
قرن تلخ غرورها ... من ها...
سن و سالی نداشت تا روزی
خبری در غروب آوردند
زیر تزریق ها.... پدر جان داد
خبرش را ز جوب آوردند
مادرش رخت چرک مردم را
می گرفت و ... و تشت و آبی سرد
اشکهایش شروع سمفونی
نیمه شب ها گلایه ها از درد
چند سالی گذشت و مادر جان
در تنش درد لاعلاجی بود
پول دارو... کرایه ی خانه....
صاحبش مرد بد مزاجی بود...
یک طرف درد بی پدر بودن
پشت مادر .... و حرف نامربوط
یا نگاهی که مرد همسایه....
یا که تمدید خانه ای مشروط !
در چنین وضع نا به سامانی
با خودش هم نورد شاید شد ...
زندگی را به چنگ و دندان ... گفت
چاره ام اینکه مرد باید شد
در خیابان شهر سنگی ها
فال و گل می فروخت ... تا هر شب
دست پر او به خانه برگردد
بلکه مادر رها شود از تب
روز رفتن به دست مادر جان
یک بغل بوسه یادگاری داد
کوچه ها را به اشک مهمان کرد
بر دل کوچه بی قراری داد
هر زمانی چراغ قرمز بود
سمت ماشین و صاحبش می رفت
غالبن هم شکست یا تحقیر
حاصلش بود و ضاربش می رفت
آن طرف تر جوان بی دردی
نشئه از یک ، دو خط کوکائین بود
روح خود را سپرده بر شیطان
پشت فرمان سرد ماشین بود
در خیالش به بال سیمرغی
وسعتی بی کران به جولانش
در حقیقت میانه ی راهی
بی توجه به راه بندانش
حادثه را چگونه باید گفت...؟!
جز که اظهار درد و تاسف کرد
حول میدان هاشمی دیشب
کودکی بی نوا تصادف کرد..
مرتضی (اشکان) درویشی