من آمده ام خاک کنم روسری ام را
آتش بزنم چادر خاکستری ام را
اعجاز کنم با قلم و رنگ به رخسار
تحریر کنم صورت همچون پری ام را
باید که در این بین کمی باد بیاید
تا دور برد شایعه ی دلبری ام را
وقتی مثلا نیست حواسم بزند تند
هی تنگ کند پیرهن زر زری ام را
نزدیک شوم لرز بگیرد ز وجودم
آن مرد که تقدیر کند کیفری ام را
او زیر لبش پرشود از خواهش العفو
من رو بکنم هر هنر دیگری ام را
دستم برسد بر یقه ی پیرهنش تا
زانو بزند اینهمه شور آوری ام را
او درد بگیرد و من آرام بگیرم
حالا بروم نقش و رل آخری ام را
تا خواست بیافتد ز نفس دور شوم باز
خاموش کنم آتش افسونگری ام را
آهسته بگویم که ببخشید خطا شد
باور نکند لحن خوش سر سری ام را
قدیسه شوم فکر کند خبط نموده
اقرار کند زیر لبش برتری ام را
درد است که یوسف بشود آینه ی دق
هی طعنه زلیخا بزند دختری ام را
من منتقم درد زن حاکم مصرم
کی آب برد خاطره ی جوهری ام را
قدیسه ی شیطان صفتم، دختر آدم
حوا مگر انکار کند مادری ام را !
مریم صفری