باورم نمی شود که تو چشمانت را بسته ای
اه بانو یعنی دیگر چشمان زیبایت را نخواهم دید ؟
دیگر نگاه مهربانت را به نگاه سردم نمی دوزی ؟
دیگر لبخند ملیحت را میهمان چهره عبوسم نمی کنی ؟
پس من برای که بچه شوم واو مادرانه نوازشم کند؟
پس من پیشانی سردم را برشانه های گرم چه کسی بگذارم؟
پس کدام طاقتی بهانه های بیخودی ام را تاب بیاورد ؟
دیگر عطر تنت را از کجا استشمام کنم ؟
وخود را به کمند زلف چه کسی بیاویزم ؟
دیگر
چه کسی اشکهایم را پاک کند؟
دیگر دستان گرم چه کسی را همدست دستان یخ زده ام کنم؟
با چه کسی درد دل کنم وقتی دلم گرفته است ؟
اه بانو-بانو-بانو
پراز سوال بی جوابم
وپراز ابهام وپرازتردید وپرازخالی
گلم پروازت شروع یک زندگی تازه برای توست
واغاز یک مرگ همیشگی برای من
بانوی من تو از زندان این زندگی هجرت کردی
ومن محبوس در حصار خاطراتت شدم
هر روز با قاب عکست درد دل می کنم
وشکایتت را به نزد دلم می برم
ای مسافر غریب این دیار مگر قرار نبود با هم کوچ کنیم
پس چرا زیر قولت زدی ای رفیق نیمه راه من
اما با تقدیر نمی شود جنگید
تنها به یادت دلخوشم
وبه اینده کودکی که یادگارتوست
عشق اول واخر من
همدم لحظه های تنهایی به خدا می سپارمت
به خدا می سپارمت ای دوست
غمگین و زیباست