ای تو شفاف تر از آینه و آب اگر
آسمان هم باشی
رویِ آرامشِ بی تکرارت
پرِ پروازِ من اندازه ی لک لک ها نیست
من همان فاجعه ی دیروزم!
ناخوشایندترین دغدغه در ذهن جهان!
بویِ نا می دهد این، مرده دلِ بی رمق این لاشه ی بی نام و نشان
که اگر وسعتِ بالنده ی یک خانه شوی
و همه خشتِ تو آغشته به گرمایِ امید
رقصِ من بر گسلِ اندامت
قدرِ طنازی پیچک ها نیست
ای خودِ ریشه ی من
ای تو تابیده به هر رشته ی اندیشه ی من
بِگُذر از منِ وامانده به راه
منِ آزرده از این گردنه، افتاده به گسترده ی آه!
که تو در عین لطافت در عشق
ضربه ی کاریِ آن تیشه ی بُرّانی بر
ریشه ی بی جانم
که مرا می بَرَد آهسته به ژرفای نفس گیرِ زمین
که مرا می کِشد آسان در چاه
بُگذر از من که به جز کوچیدن
ذهن بیمارِ مرا رویا نیست
ای تو روشن، برخیز
بُگذر از این رؤیا
و منِ شب زده را تا دلِ تنهاییِ خود
تا دلِ خلوتِ افسون شده ام بدرقه کن
که اگر معجزه ی گرمِ نفسهایت باز
سردیِ ریشه ی رنجورِ مرا دریابد
و از آن روزنِ خورشیدیِ چشمان تو نوری افتد
بر دلِ یخ زده ام
آنچنان خسته و پابسته ی این تقدیرم
که جز این کنجِ نمور
نشود هیچ دلی با من اُخت
نکند کنجِ دلی زنجیرم
بگذر از این من آلوده به تاریکی و یأس
که در اندیشه ی من
خبر از فردا نیست
اسفند 1392
درود بانوی عزیزم
کمی تلخ اما
بسیارزیبا قلم زدید