سایت شعرناب محیطی صمیمی و ادبی برای شاعران جوان و معاصر - نقد شعر- ویراستاری شعر - فروش شعر و ترانه اشعار خود را با هزاران شاعر به اشتراک بگذارید

منو کاربری



عضویت در شعرناب
درخواست رمز جدید

معرفی شاعران معاصر

انتشار ویژه ناب

♪♫ صدای شاعران ♪♫

پر نشاط ترین اشعار

حمایت از شعرناب

شعرناب

با قرار دادن کد زير در سايت و يا وبلاگ خود از شعر ناب حمايت نمایید.

کانال تلگرام شعرناب

تقویم روز

جمعه 2 آذر 1403
    21 جمادى الأولى 1446
      Friday 22 Nov 2024
        مقام معظم رهبری سید علی خامنه ای و انقلاب مردمی و جمهوری اسلامی ایران خط قرمز ماست. اری اینجا سایت ادبی شعرناب است مقدمتان گلباران..

        جمعه ۲ آذر

        ساختن بت ( سوم )

        شعری از

        عباس زارع میرک آبادی

        از دفتر حدیث حکمت نوع شعر مثنوی

        ارسال شده در تاریخ چهارشنبه ۳۰ دی ۱۳۹۴ ۰۹:۳۸ شماره ثبت ۴۴۰۶۷
          بازدید : ۵۷۴   |    نظرات : ۳۴

        رنگ شــعــر
        رنگ زمینه
        دفاتر شعر عباس زارع میرک آبادی

        ساختن بت ( سوم )
        دست او بودش بلند و   پر توان     
                       دست دیگر را از او  کردش  نهان
        چون بلند  آمد  به  دست، اللهِ او     
                       دست او در  کیسه ی  مردم  فرو   
        با  یکی،   کیسه   بگیرد   آشکار    
                        دست دیگر در نهان آید   به   کار
        اشکم   او  را   همه  پهن  آفرید   
                          پای او   کوتاه  و  فربه  شد پدید
        اشکم پهنش  ز   مال   غیر  بود   
                          کوتهی از  پای  او در   خیر  بود   
        روزها  در کار ساز بُت  به کار  
                           آن خدای  ذهن در  سنگ  آشکار
        پس مقّدس  کرد  او سنگ  گران   
                         زین  تّقدس برد وی سودی کلان
        دشمن آن کدخدا درکفرسوخت  
                          وصله ی ناجور بر دشمن بدوخت
        ساده بودند مردمان در  روستا  
                          می دویدند  هر  کدام   سوی  اله
        صد تقدس شد نصیب سنگ خام   
                       از فرو  شد  سوی  بالا  در  مقام
         ای برادر  بشنو از من این  بیان   
                        ما بسازیم  آن  خدا  در  ذهنمان
        آن خدا اندازه  از  ما   بر گرفت   
                        ذهن کوچک آن خدا کوچک گرفت
        صورت  او  حالتی   از  ما  بود   
                         سیرت  ما   در   خدا  پیدا   بود
        گر مرا  مهر و محبت شد   نماد   
                         آن خدایم گشته صورت این نماد
        گر وجودم کینه ورز آمد   پدید    
                         پس خدایم کینه ها خواهد خرید
        ما مقّدس می کنیم اش  در نهان   
                         این  چنین  قّدیس گشته در میان
        ۱
        اشتراک گذاری این شعر

        نقدها و نظرات
        عباسعلی استکی(چشمه)
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۱۲:۰۷
        درود استاد عزیز
        بسیار زیبا و حکیمانه
        بهره بردم از تراوش قلمتان
        خرم و خوش باشید خندانک خندانک خندانک
        آرمین اسدزاد (الف)
        جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴ ۱۳:۰۷
        مثل همیشه خندانک خندانک خندانک
        رامینا رافعی
        جمعه ۲ بهمن ۱۳۹۴ ۱۴:۵۲
        درود و صد سلام خندانک
        زیبا سرودی استاد خندانک
        وحید کاظمی
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۰۳:۴۴
        درود بر استاد عزیزم
        بسیار عالی لذت بردم از خواندن این اثر فاخر
        مرحبا
        احمدرضانظری چروده
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۰۴:۳۴
        مثل شعر مولانا اما روایت بعضی جاها سخت از شعرمولانا میباشدمقدار ی مفهوم گنگ میشود ولی عالی بود همه ما خدایان ذهنی می سازیم وخدای بزرگ خلقت را در غربت گذاشتیم متاسفانه .همینکه ما میگوییم خدارا ناراحت میکنی با این کارت یعنی خصوصیت خودمان را به خدا دادیم.خدایما غذا میخورد چای مینوشد ناراحت میشود وچه ها وفکر میکنم از شان خدای رحمان ورحیم به دور باشد.درود بر شما
        احمدرضانظری چروده
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۰۴:۳۷
        عطار » وصلت نامه

        پادشاها ره نما این بنده را
        این فقیر بی‌کس افکنده را
        ای خدای انبیا و اولیاء
        رحمت تو مصطفی و مرتضی
        ای خدای انبیاء و مرسلین
        ای خدا مؤمنین و مسلمین
        ای خدای عاقلان و کاملان
        ای خدای عاشقان و عارفان
        ای خدای زاهدان و صوفیان
        ای خدای غازیان و عالمان
        ای خدای جمله پیدا ونهان
        ذات تو بر تر ز فکر است و بیان
        ای خدای وحش و حیوان و طیور
        زندگی دادی تمامت را ز نور
        ای خدای بی‌نهایت جز تو کیست
        هم توئی بی‌حد و غایت جز تو کیست
        اولین و آخرینی یا کریم
        ظاهرین و باطنینی یا عظیم
        محو گردان ای خدا بهلول را
        وارهان از خویشتن این گول را
        رحمت للعالمینی بر همه
        ختم گردان راه دین را بر همه خندانک
        احمدرضانظری چروده
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۰۴:۴۳
        حکایت عیاری که اسیر نان و نمک خورده را نکشت
        خورد عیاری بدان دل‌خسته باز
        با وثاقش برد دستش بسته باز
        شد که تیغ آرد زند در گردنش
        پارهٔ نان داد آن ساعت زنش
        چون بیامد مرد با تیغ آن زمان
        دید آن دل‌خسته را در دست نان
        گفت این نانت که داد ای هیچ کس
        گفت این نان را عیالت داد و بس
        مرد چون بشنید آن پاسخ تمام
        گفت بر ما شد ترا کشتن حرام
        زانک هر مردی که نان ما شکست
        سوی او با تیغ نتوان برد دست
        نیست از نان خوارهٔ ما جان دریغ
        من چگونه خون او ریزم به تیغ
        خالقا سر تا به راه آورده‌ام
        نان همه بر خوان تو می‌خورده‌ام
        چون کسی می‌بشکند نان کسی
        حق گزاری می‌کند آن کس بسی
        چون تو بحر جود داری صد هزار
        نان تو بسیار خوردم حق گزار
        یا اله العالمین درمانده‌ام
        غرق خون بر خشک کشتی رانده‌ام
        دست من گیر و مرا فریاد رس
        دست بر سر چند دارم چون مگس
        ای گناه آمرز و عذرآموز من
        سوختم صد ره چه خواهی سوز من
        خونم از تشویر تو آمد به جوش
        ناجوان مردی بسی کردم بپوش
        من ز غفلت صد گنه را کرده ساز
        تو عوض صد گونه رحمت داده باز
        پادشاها در من مسکین نگر
        گر ز من بد دیدی آن شد این نگر
        چون ندانستم خطا کردم ببخش
        بر دل و بر جان پر دردم ببخش
        چشم من گر می‌نگرید آشکار
        جان نهان می‌گرید از شوق تو زار
        خالقا گر نیک و گر بد کرده‌ام
        هرچه کردم با تن خود کرده‌ام
        عفو کن دون همتیهای مرا
        محو کن بی‌حرمتیهای مرا
        سوزنی چون دید با عیسی به هم
        بخیه با روی او فکندش لاجرم
        تیغ را از لاله خون آلود کرد
        گلشن نیلوفری از دود کرد
        پاره پاره خاک را در خون گرفت
        تا عتیق و لعل از و بیرون گرفت
        در سجودش روز و شب خورشید و ماه
        کرد پیشانی خود بر خاک راه
        هست سیمایی ایشان از سجود
        کی بود بی‌سجده سیما را وجود
        روز از بسطش سپید افروخته
        شب ز قبضش در سیاهی سوخته
        طوطیی را طوق از زر ساخته
        هدهدی را پیک ره برساخته
        مرغ گردون در رهش پر می‌زند
        بر درش چون حلقه‌ای سر می‌زند
        چرخ را دور شبان‌روزی دهد
        شب برد روز آورد روزی دهد
        چون دمی در گل دمد آدم کند
        وز کف و دودی همه عالم کند
        گه سگی را ره دهد در پیشگاه
        گه کند از گربه‌ای مکشوف راه
        چون سگی را مرد آن قربت کند
        شیرمردی را به سگ نسبت کند
        او نهد از بهر سکان فلک
        گردهٔ خورشید بر خوان فلک
        گه عصائی را سلیمانی دهد
        گاه موری را سخن دانی دهد
        از عصایی آورد ثعبان پدید
        وز تنوری آورد طوفان پدید
        چون فلک را کره‌ای سرکش کند
        از هلالش نعل در آتش کند
        ناقه از سنگی پدیدار آورد
        گاو زر در نالهٔ زار آورد
        در زمستان سیم آرد در نثار
        زر فشاند در خزان از شاخسار
        گر کسی پیکان به خون پنهان کند
        او ز غنچه خون در پیکان کند
        یاسمین را چار ترکی برنهد
        لاله را از خون کله بر سر نهد
        گه نهد بر فرق نرگس تاج زر
        گه کند در تاجش از شبنم گهر
        عقل کار افتاده جان دل داده زوست
        آسمان گردان زمین استاده زوست
        کوه چون سنگی شد از تقدیر او
        بحر آبی گشت از تشویر او
        هم زمینش خاک بر سر مانده است
        هم فلک چون حلقه بر در مانده است
        هشت خلدش یک ستانه بیش نیست
        هفت دوزخ یک زبانه بیش نیست
        جمله در توحید او مستغرق‌اند
        چیست مستغرق که سحر مطلق‌اند
        گرچه هست از پشت ماهی تا به ماه
        جملهٔ ذرات بر ذاتش گواه
        پستی خاک و بلندی فلک
        دو گواهش بس بود بر یک به یک
        با دو خاک و آتش و خون آورد
        سر خویش از جمله بیرون آورد
        خاک ما گل کرد در چل بامداد
        بعد از آن جان را درو آرام داد
        جان چو در تن رفت و تن زو زنده شد
        عقل دادش تا به دو بیننده شد
        عقل را چون دید بینایی گرفت
        علم دادش تا شناسایی گرفت
        چون شناسا شد به عقل اقرار داد
        غرق حیرت گشت و تن در کار داد
        خواه دشمن گیر اینجا خواه دوست
        جمله را گردن به زیر بار اوست
        حکمت او بر نهد بار همه
        وای عجب او خود نگه دار همه
        کوه را میخ زمین کرد از نخست
        پس زمین را روی از دریا بشست
        چون زمین بر پشت گاو استاد راست
        گاو بر ماهی و ماهی در هواست
        پس همه بر چیست بر هیچ است و بس
        هیچ هیچست این همه هیچست و بس
        فکر کن در صنعت آن پادشاه
        کین همه بر هیچ می‌دارد نگاه
        چون همه بر هیچ باشد از یکی
        این همه پس هیچ باشد بی‌شکی
        جزو و کل برهان ذات پاک اوست
        عرش و فرش اقطاع مشتی خاک اوست
        عرش بر آبست و عالم بر هواست
        بگذر از آب و هوا جمله خداست
        عرش و عالم جز طلسمی بیش نیست
        اوست و بس این جمله اسمی بیش نیست
        درنگر کین عالم و آن عالم اوست
        نیست غیر او وگر هست آن هم اوست
        جمله یک ذاتست اما متصف
        جمله یک حرف و عبارت مختلف
        مرد می‌باید که باشد شه شناس
        گر ببیند شاه را در صد لباس
        در غلط نبود که می‌داند که کیست
        چون همه اوست این غلط کردن ز چیست
        در غلط افتادن احول را بود
        این نظر مردی معطل را بود
        ای دریغا هیچ کس رانیست تاب
        دیدها کور و جهان پر ز آفتاب
        گر نبینی این خرد را گم کنی
        جمله او بینی و خود را گم کنی
        جمله دارند ای عجب دامن به دست
        وز همه دورند و با او هم‌نشست
        ای ز پیدایی خود بس ناپدید
        جملهٔ عالم تو و کس ناپدید
        جان نهان در جسم و تو در جان نهان
        ای نهان اندر نهان ای جان جان
        ای ز جمله پیش و هم پیش از همه
        جمله از خود دیده و خویش از همه
        بام تو پر پاسبان، در پر عسس
        سوی تو چون راه یابد هیچ کس
        عقل و جان را گرد ذاتت راه نیست
        وز صفاتت هیچ کس آگاه نیست
        گرچه در جان گنج پنهان هم تویی
        آشکارا بر تن و جان هم تویی
        جملهٔ جانها ز کنهت بی‌نشان
        انبیا بر خاک راهت جان فشان
        عقل اگر از تو وجودی پی برد
        لیک هرگز ره به کنهت کی برد
        چون تویی جاوید در هستی تمام
        دستها کلی فرو بستی تمام
        ای درون جان برون جان تویی
        هرچه گویم آن نهٔ هم آن تویی
        ای خرد سرگشتهٔ درگاه تو
        عقل را سر رشته گم در راه تو
        جملهٔ عالم به تو بینم عیان
        وز تو در عالم نمی‌بینم نشان
        هرکسی از تو نشانی داد باز
        خود نشان نیست از تو ای دانای راز
        گرچه چندین چشم گردون بازکرد
        هم ندید از راه تو یک ذره گرد
        نه زمین هم دید هرگز گرد تو
        گرچه بر سرکرد خاک از درد تو
        آفتاب از شوق تو رفته ز هوش
        هر شبی در روی می‌مالید گوش
        ماه نیز از بهر تو بگداخته
        هر مه از حیرت سپرانداخته
        بحر در شورت سرانداز آمده
        دامنی‌تر خشک لب باز آمده
        کوه را صد عقبه بر ره مانده
        پای در گل تا کمر گه مانده
        آتش از شوق تو چون آتش شده
        پای بر آتش چنین سرکش شده
        باد بی تو بی سر و پای آمده
        باد در کف باد پیمای آمده
        آب را نامانده آبی بر جگر
        وابش از شوق تو بگذشته ز سر
        خاک در کوی تو بر در مانده
        خاکساری خاک بر سرمانده
        چند گویم چون نیایی در صفت
        چون کنم چون من ندارم معرفت
        گر تو ای دل طالبی در راه رو
        می‌نگر از پیش و پس آگاه رو
        سالکان را بین به درگاه آمده
        جمله پشتاپشت همراه آمده
        هست با هر ذره درگاهی دگر
        پس ز هر ذره بدو راهی دگر
        تو چه دانی تا کدامین ره روی
        وز کدامین ره بدان درگه روی
        آن زمان کورا عیان جویی نهانست
        و آن زمان کورا نهان جویی عیانست
        گر عیان جویی نهان آنگه بود
        ور نهان جویی عیان آنگه بود
        ور بهم جویی چو بی‌چونست او
        آن زمان از هر دو بیرونست او
        تو نکردی هیچ گم چیزی مجوی
        هرچه گویی نیست آن چیزی مگوی
        آنچ گویی و انچ دانی آن تویی
        خویش رابشناس صد چندان تویی
        تو بدو بشناس او را نه به خود
        راه از و خیزد بدو نه از خرد
        واصفان را وصف او درخورد نیست
        لایق هر مرد و هر نامرد نیست
        عجز از آن همشیره شد با معرفت
        کو نه در شرح آید و نه در صفت
        قسم خلق از وی خیالی بیش نیست
        زو خبر دادن محالی بیش نیست
        کو به غایت نیک و گر بد گفته‌اند
        هرچ ازو گفتند از خود گفته‌اند
        برتر از علمست و بیرون از عیانست
        زانک در قدوسی خود بی‌نشانست
        زو نشان جز بی‌نشانی کس نیافت
        چاره‌ای جز جان فشانی کس نیافت
        هیچ کس را درخودی و بی‌خودی
        زو نصیبی نیست الا الذی
        ذره ذره در دو گیتی وهم تست
        هرچ دانی نه خداست آن فهم تست
        نیست او آن کسی آنجا که اوست
        کی رسد جان کسی آنجا که اوست
        صد هزاران طور از جان بر ترست
        هرچ خواهم گفت او زان برتراست
        عقل در سودای او حیران بماند
        جان ز عجز انگشت در دندان بماند
        عقل را بر گنج وصلش دست نیست
        جان پاک آنجایگه کو هست نیست
        چیست جان در کار او سرگشته‌ای
        دل جگر خواری به خون آغشته‌ای
        می مکن چندین قیاس ای حق شناس
        زانک ناید کار بی چون در قیاس
        در جلالش عقل و جان فرتوت شد
        عقل حیران گشت و جان مبهوت شد
        چون نبود از انبیاء و از رسل
        هیچ کس یک جزویی از کل کل
        جمله عاجز روی بر خاک آمدند
        در خطاب ماعرفناک آمدند
        من که باشم تا زنم لاف شناخت
        او شناسا شد که جز با او نساخت
        چون جزو در هر دو عالم نیست کس
        با که سازد اینت سودا و هوس
        هست دریایی ز جوهر موج زن
        تو ندانی این سخن شش پنج زن
        هرکه او آن جوهر و دریا نیافت
        لا شد و الاء لاالا نیافت
        هرچ آن موصوف شد آن کی بود
        با منت این گفتن آسان کی بود
        آن مگو چون در اشارت نایدت
        دم مزن چون در عبارت نایدت
        نه اشارت می‌پذیرد نه بیان
        نه کسی زو علم دارد نه نشان
        تو مباش اصلا، کمال اینست و بس
        تو ز تو لا شو، وصال اینست و بس
        تو درو گم شو حلولی این بود
        هرچ این نبود فضولی این بود
        در یکی رو و از دوی یک سوی باش
        یک دل و یک قبله و یک روی باش
        امیر جلالی( ا م دی )
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۰۵:۱۵
        آدمی آینه خود است ...آینه خداست... عمق معنای اثر زیبای استاد گرامی جناب زارع همانگونه که نمایان است بر درون انسان و گوهر وجود تکیه دارد. باز هم خواندیم و آموختیم و بهره بردیم و سپاسگزار از اندیشه و قلم توانمند شما ، درود بر شما خندانک
        علی غلامی
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۰۷:۲۶
        سلام جناب استاد زارع
        درود بر شما استاد حکیم و ارزشمند
        می آموزم از محضرتان جناب استاد....
        خندانک خندانک خندانک
        ولی الله شیخی مهرآبادی(دیوانه)
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۰۸:۴۷
        جناب آقای میرک آبادی عزیز، سلام علیکم.
        .................................................................
        (گرمرا مهرومحبت شد نماد)
        (آن خدایم گشته صورت این نماد)
        گروجودم کینه ورزآیدپیدی
        پس خدایم کینه ورزآید پدید
        .....................................................
        نتیجه گیریِ بسیار عالی........وشرطِ بیان داستان همین است که درنهایت ،نتیجه گیری شود.......
        ببخشید دربیتِ داخلِ پرانتز، چه درمصرع اول، ویادوم.......(فرقی ازنظرمعنانمی کند) هرکدام از(نماد) هاراکه بنویسید( نهاد).......اشکالِ قافیه برطرف خواهدشد.......
        خسته نباشید بزرگوار.......
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        حسام الدین مهرابی
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۰۹:۰۵
        احسنت استاد گرامی
        زیبا و آموزنده
        درود...
        موسی ظهوری آرام(آرام)
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۱۱:۱۰
        درود استاد مثل همیشه زیبا وحکمت آموزی وتمثیلی دست مریزاد
        حمیدرضا کشیتی
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۱۱:۵۹
        سلام استاد مهربانم

        ببخشید واسه غیبت من در صفحه ادبی شما

        این روزها درگیر و گرفتاری دارم


        ان شاالله جبران میکنم ممنون که همیشه بودین حضورتون دلگرمی من است


        در پناه خدای علی

        یاعلی
        _کشیتی خندانک
        مجتبی شفیعی (شاهرخ)
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۱۳:۰۸
        سلام استاد عزیزم
        خستگی از تن ادم میرود در صفحه صمیمی شما
        ممنون
        زیبا زیبا زیبا خندانک خندانک
        علی   صادقی
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۱۵:۵۵
        سلام ...............

        بسیار عالی......(( ما بسازیم آن خدا در ذهنمان))...

        درودتان باد بزرگوار ................... خندانک
        سما همدانی
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۱۶:۱۷
        سلام استاد بسیار زیباو قابل تحسین است
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        هاشم   دانش مایه(دانش)
        شنبه ۳ بهمن ۱۳۹۴ ۲۱:۳۹
        سلام و عرض ادب استاد
        زیبا و دلنشین است سروده ی نابتان
        درود بر شما خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
          مرتضی اربابی حکم ابادی (مسیح)
        يکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۰۴:۳۸
        درودهااااااااااااا
        مانا باشید خندانک خندانک خندانک خندانک
        صمد حسین پور(پیرجوان)
        يکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۱۳:۲۰
        عالی بود استاد خندانک خندانک خندانک خندانک
        عباس یزدی (طوفان)
        يکشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۴ ۱۴:۱۵
        سلام خندانک
        خندانک خندانک خندانک خندانک خندانک
        بت نامه خندانک فخیم تان را پی میگیرم
        و بهره می جویم
        مرحبا بر ذوق و طبع شما
        تنها کابران عضو میتوانند نظر دهند.


        (متن های کوتاه و غیر مرتبط با نقد، با صلاحدید مدیران حذف خواهند شد)
        ارسال پیام خصوصی

        نقد و آموزش

        نظرات

        مشاعره

        کاربران اشتراک دار

        محل انتشار اشعار شاعران دارای اشتراک
        کلیه ی مطالب این سایت توسط کاربران ارسال می شود و انتشار در شعرناب مبنی بر تایید و یا رد مطالب از جانب مدیریت نیست .
        استفاده از مطالب به هر نحو با رضایت صاحب اثر و ذکر منبع بلامانع می باشد . تمام حقوق مادی و معنوی برای شعرناب محفوظ است.
        7