آلفرد هیچکاک تقدیم نمی کند
کارِ شب و خوابِ روز من: هی به دیوار و در سر زدن
اوج انتخابای من: گزینه ی «هر سه» زدن
لابه لای هر «هیچ جا»، هدفمند پرسه زدن
به سرستونهای زندگی، با چه شکوهی تِر زدن
هی سر زدن، هر سه زدن، پرسه زدن...
***
من از «نظم»، تنها یک خونریزی میشناسم
که همیشه قاعده بوده است و هست هنوز هم
و «عشق» است چون نوار بهداشتی
که بودنش –به قدر نبودنش_
خفت بار است ...
***
سرمان درد میکند از بی حسی هنوز
ما که فلسفه خوردیم و هنر و دانشِ روز
میکسِ تبارشناسی و «منِ» لاکان و «نفسِ» بِیُند
یونگ و دالی و فنگ شوآی هم شد مُد
آلفرد هیچکاک تقدیم نمیکند، مدت هاست
آه گشتالت، مرلوپونتی، فروید!
اما چرا دیگر«هیچ چیز»، برای «هیچ کس»
«هیچ» افاقه نمی کند؟...
"سر زدن"
***
دستانم را باز میکنم:پوچ!پوچ!
بودن یا نبودن: مسئله کوچ!
که وقتی گل نباشد
بازی تا ابد ادامه خواهد داشت
میروم، میمانم، میمیرم.... "هر سه زدن"
***
شبیه معرکه گیرِ مارگیرِ زورگیرِ بچگی هامان
کف دستانت را به هم میزنی و می گویی:
هر آنچه هست به کائنات در جریان
عنانش را داده به دست من جهان
تا تمرکز کنم و انرژی بفرستم به آن
«اوکی» شده پس می دهد در اسرع زمان
و تو تغییر را حس می کنی عیان
و همه چیز ردیف می شود چو دندان
...
و همه چیز ردیف می شدند پشت سرِهم
آری؛ چو دندان
در فکی که مشت خورده به آن...
"تر زدن"
***
شبیه عصرهای تابستان؛
مادرم:
و راه می افتادیم به سوی «هر جا»
و تلفن نبود که آماده باش دهد به خاله های هرجایی...
"پرسه زدن"
***
رندانه می گذشتم از دانه های تردید
اما نخ نگاهت تسبیح شُبهه می ساخت
فکرت مدام با من، اما زبان چه می گفت
ارابه ی سکوتم بر این جنازه می تاخت
من را تو مهر دیدی، در آسمانِ عمرت
اما چو شب می آمد مهرِ تو رنگ می باخت
بودن کنارت اکنون، آن لحظه ی خطیر است
....
ول کن بابا که دل هم، بی مایه اش فطیر است
مایه از آن ما نیست
مایه فقط تو لوله است
این تفته ی مشعشع
خورشید نیست، کوتوله است
آه از ندیدن تو، آه از نگفتن من
آه از شکاندنِ تو، آه از شکستنِ من
"داد زدن"
***
من از نظم
تنها یک خونریزی می شناسم...
" زار زدن، زار زدن، زار زدن...."