و هي بلند ميشود قصه نيامدنت ...
خودم را بردارم و آرام و بي صدا از كنار زندگي عبور ميكنم .... اينجا بوي خميازه هاي دروغ
نفسم را بند مياورد ....
نگاه كن هميشه خدا شبهايم يلداييست وقتي قصه بلند نيامدنت ظهور ميكند در انتظار
دانه دانه نفسهاي سرخ ات
آهاي با توام بانوي هزاره هاي بي كسي
از امشب تا خود چشمان سياهت همه انارهاي سرخ دلتنگي ام را برايت دانه خواهم كرد
نمي دانم در كدامين زمستان پير دلم را اينگونه لرزاندي
كه هر چقدر اتيش ميريزد مادربزرگ ميان كرسي زندگي گرم نميشوم كه نميشوم ...
دارد تمام ميشود انارهاي زمين .
و من بي صليب قامتت دارم به انتهاي خودم مي رسم ...
راستي ديگر خيالي نيست...
بيايي يا نه هيچ چشمي از التهاب نيامدنت سرخ نخواهد شد .
مرا ببخش اگر شعر هايم بوي خاك ميدهند ....
آخر مرا چنديست كه دفن كرده اند .
×××××××××××
نديدن دليل بر نبودن نيست اگر نباشم در كنارتان در جوار خيالتان غوطه ميخورم ياران نابم ....